قصههای کهن

مریدی گفت پیر را: چه کنم کز خلایق به رنج اندرم، از بس که به زیارت من همی آیند و اوقات مرا از تردد ایشان تشویش میباشد.
گفت: هر چه درویشانند مر ایشان را وامی بده و آنچه توانگرانند از ایشان چیزی بخواه که دیگر یکی گرد تو نگردد.
گر گدا پیشرو لشکر اسلام بود
کافر از بیم توقع برود تا درِ چین