مرضیه مهاجر| شاعر و کارگردان
وقتی شیراز را ترک میکردم با خودم میگفتم شهر است دیگر، دلتنگی ندارد. حالا بوی بهارنارنج و حالوهوای حافظیه و آش سبزی صبحانه و معرفت مردم است که گوشهای میشود نگهش داشت. اما هرچه دورتر میشدم از شهر، بیشتر چیزی به درونم چنگ میزد.
نمیدانید که... نمیشود فقط هفتهای را در شیراز سپری و با آن حالوهوا عاشقی کرد و بعد یک خداحافظی تا دوباره کی شود دیدار...
باید زندگی کنید این شهر را تا بدانید همین که صبح با صدای گنجشکها توی درختهای نارنج و گیج بوی بهارش بیدار شوی چگونه حیات دوباره است. همینکه هِلکهِلک* بچرخید در این مستی و بزنید بیرون و ببینید چگونه کرکرهها آرامآرام بالا میرود و سلام و احوالپرسی و «بفرمایید صبونه خدمتتون باشیم» چطور شوری میچرخاند در جان که حالا وقت مهربانی است به وقت «کاکو* چیطوری؟ دماغت چاقه؟» و بعد بروی حافظ را بالای سرش قسم بدهی که اگر دلی گرفته باشد باز بشود به آن همه آرامی که مینشیند به جان.
شوخی کنی با پسر کوچک سرای مشیر که تازه قلم بهدست گرفته برای نقشزدن بر مس که «ایطو بزنی مس و طلا نمیشهها...» و پولکهای سرای پارچهفروشها برق بزند توی چشمهایت و بروی تا ردشدن خانزند از ارگ و دوتا بطری بیدمشک بخری برای خنکشدن در عرقریزان بعدازظهر... و بدانی به شب که نزدیک شوی، حتما گوشهای از بلوارها و پارکهای شهر را میشود کنار خانواده و سبدهای کوچک و فلاسک چای جایی سپری کرد، آرام...
شعر میشود و شاعر میشوی وقت نوشتن از شیراز که انگار توی رگهای شهر جاری است. همین میشود که چه آنجا باشی و چه نباشی دلتنگ میشوی از شهری که دارد توی دود میچرخد با همه نارنجهایش و سقف بازارش تکهتکه میشود با بارانهای مدامش... . دلت میگیرد که میروی و میبینی یکی از قدیمیترین دروازههای شهر حالا شده پاتوق موادفروشها و دکان دلالهای دارو و هرچه بخواهی نمیشود شعر به آن فضا تزریق کنی و بغض ننشیند توی گلویت و به خودت بگویی «عامو ولش کن...»؛ نمیشود با مُهر مرام بر پیشانی مردم ذوق کنی و رنگهای گرم بریزد به جان زندگیت، با آن تکه شهر و سعدی که خسته شده از خیابان غمزده منتهی به مقبرهاش و خاکستر به جانت ننشیند.
نفس که کم آوردی باید بالاتر بروی تا ارم و میان درختهای چندینسالهاش قدم بزنی و فخر شوی بر عالم و فکر کنی که کاری باید بشود کرد «حتی ای وختک...».
همین بس که یک شیرازی یک جایی کاری انجام بدهد تا فخر شود به جان ما و با غرور در میان آن همه مهر که بر جهان داریم بگوییم «همشهری منهها» و چندین قرن تمدن رژه برود جلوی چشم پر از اشک ما... .
اما از من نصیحت؛ ما نمیپرسیم و شما هم نپرسید؛ خدا را شکر روی گوشیهای همه نقشه گوگل هست؛ پس آدرس نپرسید. دیده شده از یک نفر آدرس پرسیده شده طرف راه افتاده و تا مطمئن نشده که به آدرسی که میخواستید نرسیده رها نکرده فردی را که آدرس پرسیده..
چه یک هفته در این شهر بچرخید و چه سالها آنجا زندگی کنید، این را پیدا خواهید کرد که این شهر جایی است برای نفسکشیدن و از خیابانهایش صدای «جِنگ و جِنگ» ساز میآید.
حالا از دروازه قرآن که رد شوی من همانجا اول کوچه «قَر و آشتی» منتظر هستم تا میان بارانهای پاییز یا شکوفهریزان بهار با هم نفس بکشیم.
*آش سبزی: یک صبحانه ویژه شیراز است که اگر گذرتان افتاد به شهر از دستش ندهید.
چرا جدایی از شیراز دشوار است؟
شیراز میگن نازه واسه آفتوی جِنگش...
در همینه زمینه :