محجوب بودن به نفس
نقل است که زاهدی بود از جمله بزرگان بسطام که از حلقه بایزید هیچ غایب نمیبود، همه سخن او میشنید و با اصحاب او نشست میکرد.
یک روز بایزید را گفت: خواجه، امروز، 30 سالست که همه روز، به روزهام و همه شب در نماز. هیچ نمیخسبم، تصدیق این عمل میکنم و این سخن را دوست میدارم، اما از آنچه میگویی، در خود اثری نمییابم!
بایزید گفت: اگر 300 سال هم به روز و به روزه، و به شب به نماز باشی، یک ذره از این حدیث نخواهی یافت!
مرد گفت: چرا؟
گفت: از جهت آن که تو به نفس خویش محجوبی.
مرد گفت: دوای این چیست؟
شیخ گفت: تو هرگز قبول نکنی.
گفت: کنم. با من بگوی. تا هر چه گویی به جای آورم.
شیخ گفت: این ساعت برو، و موی محاسن و سر را پاک بگیر، این جامه که داری بر کش زیرجامهای از گلیم بر میان بند، توبره پر از گردو به گردن آویز و به بازار بیرون شو و کودکان را جمع کن و به ایشان بگوی:
هر که مرا یک سیلی بزند، یک گردو به او میدهم.
با همین وضع در شهر بگرد و هر جا که تو را میشناسند هم آنجا برو. علاج تو اینست.
مرد این شنید و گفت: سبحانالله، لااله الاالله
شیخ گفت: کافری اگر این کلمه بگوید، مومن میشود، تو – اما – با گفتن این کلمه مشرک شدی!
مرد گفت: چرا؟
شیخ گفت: از جهت آن که تو خویشتن را بزرگتر از آن شمردی از که این کار را بتوانی بکنی. تو برای بزرگی نفس خویش این کلمه را گفتی، نه برای تعظیم خدای.
مرد گفت: این نمیتوانم کرد. چیز دیگری فرمای.
گفت: علاج این است که گفتم.