کِلک

دلم میخواست غرورش میشکست. دلم میخواست از پا میافتاد تا بتوانم بلندش کنم. نه به خاطر اینکه بر او پیروز شوم، بلکه شاید بفهمد من برادر بزرگش هستم و بزرگ او محسوب میشوم. دلم میخواست در فلاکت واقعی میدیدمش و ناچار میشد از من کمک بخواهد. قسم میخورم آن وقت برایش کاری میکردم.