گلفروشی که گلهایش را خورد
مهدیا گلمحمدی/ روزنامهنگار
به چهارراه نزدیک مسجدجامع کرمان رسیدیم و پشت چراغقرمز با سری کج، زل زدم به عددهای قرمز و چوبکبریتیِ چراغ تا به صفر برسند.
شیشه پنجره ماشین را که پایین دادم دانههای برف خودشان را هل دادند داخل و پیش از اینکه گشتی بزنند آب شدند. آسمان تیره و تار بود و تنها ستارههای آن شب، دور تا دور یک پیت حلبی سوراخسوراخ جمع شده بودند و زیر دستهای سرخ دستفروشهای چهارراه، از دور چشمک میزدند. لابهلای دانههای برف یکهو یک دسته گل مریم به سمتم آمد.
صورت پسرک گلفروش آنقدر چرک و سیاه بود که در آن تاریکی فقط میتوانستی سفیدی چشمهایش را ببینی. انگار تندش گرفته باشد این پا و آن پا میکرد و من هم خیلی سرد طبق عادت همیشگیام یک نیش گاز دادم تا جلو بروم. پسرک گفت: آقا تنِ خدا وابِس (آقا تو رو خدا وایسا).
همکارم خانم علیقلی گفت نگهدار برای گزارشم باهاش حرف بزنم. پسرک صبحها لیف و کیسه میفروخت و شبها شش دسته گل مریم. برف به رخ شب سفیداب مالیده بود اما هنوز چندتایی از لیف و کیسههای پسرک بیخریدار مانده بود. تعریف کرد با چند بسته لیف و کیسه فروش نرفته، برود خانه مشکلی پیش نمیآید اما اگر شش دسته گلمریماش فروش نرفته باشند رئیس دستفروشها او را سوار ماشیناش نمیکند و باید تا خانهشان پیاده برود. عاشق چراغقرمزهای طولانی بود و فقط از یک چیز میترسید. میترسید عقربههای ساعت به 12 شب برسند و او به خانهشان نرسیده باشد. پرسیدم چرا؟ با حرفلرزه تعریف کرد که اگر ساعت از 12 شب بگذره، بیبرو برگرد حتما بین راه یخ میزنه.
گفت پارسال همین موقعها بوده که رضا فالی همه فالهاشو نفروخته بوده و نصفهشبی در راه خانه یخ میزند. در یک هفتهای که کرمان بودیم خانم علیقلی هر شب تمام گلهایی را که روی دست پسرک مانده بود میخرید و پسرک که انگار لبخندش را جایی همان حوالی گم کرده بود دوباره آنرا گوشه لبهایش پیدا میکرد.
چند هفتهای از این ماجرا گذشت تا اینکه دو شب پیش فیلمی از پسرک گلفروشی در فضای مجازی منتشر شد که در آن ماموری او را مجبور کرد تمام گلهایش را بخورد. آن شب با یک قرص دیازپام سعی کردم بخوابم.
از خواب که پریدم عقربههای ساعت از 12 شب گذشته بود.