قصههای کهن
ابراهیم ادهم
وقتی، باغی به وی دادند تا نگاه دارد، صاحب باغ آمد و گفت: «انار شیرین بیاور.»
آورد؛ ترش بود.
گفت: «نار شیرین بیاور.»
طبقی دیگر آورد؛ هم ترش بود.
گفت: «سبحانالله! چندین گاه در باغ باشی و نار شیرین ندانی؟»
گفت: «من باغ تو را نگاه میدارم، طعم انار از کجا دانم؟»
گفت: «به این زاهدی که تویی، گمان برم که ابراهیم ادهم تویی.»
چون ابراهیم این شنید، از آنجا برفت.
تذکرةالاولیا – عطار نیشابوری
در همینه زمینه :