تِرکاندن شهر
فرزام شیرزادی/ نویسنده و روزنامهنگار
تو یکی از کافههای نسبتا شلوغ شهر، دو جوان بیستودو، سه ساله قهوهشان یا چیزی شبیه آن، تو فنجانهای باریک و درازشان نیمهخورده مانده بود. اولی با چشمان کهرباییاش زل زد به دومی: «تو لکی؟»
دومی پکر و دلزده خمیازه کشید: «از همهچیز خستهام...از این زندگی پوچ... اگه بمب داشتم... اگه بود، همین حالا نصف شهر را با خودم میبردم رو هوا...»
اولی سر تکان داد و با صدای زیرِ نالهمانند گفت: «واقعاً هم پوچ و بیخوده.... باید تِرکوند...»
پیرمردی که پشت سرشان نشسته بود، صندلیاش را چرخاند سمت آنها:
«راستی راستی دوست دارید شهر رو بترکونید؟»
دو جوان نگاهشان را از گوشیهای موبایلشان گرفتند و خیره شدند به پیرمرد. پیرمرد کیف سامسونت رنگورو رفتهاش را با تأنی روی میز سر داد سمت آنها. چند رشته سیم از در کیف بسته بیرون بود. شمرده شمرده گفت: «اگه دوست دارید بترکونید، این سیمها رو بزنید بههم... نصف شهر نره رو هوا، یکسومش ردخور نداره. خوبه؟»
جوان اولی با صدای جیغمانندی گفت: «برای چی سیمها را بههم بزنم؟!»
ـ خودت گفتی... همین چند دقیقه پیش.
ـ خب آره...نه...
ـ بفرمایید... این هم دو تا سیم... بفرمایید جانم.
جوان دستپاچه شد: «شما کی هستید؟»
چند کنجکاو دور میز جمع شدند. پیرمرد بیاعتنا به جماعت، سامسونت مشکی را پیش آورد:
ـ «بفرمایید. بفرمایید کار را تمام کنید.»
یکی از جوانها به مِن و مِن افتاد: «مَن... اون... نه...». یکباره از کوره در رفت: «شما همسن پدربزرگ من هستید... شوخی میکنید... مگه ما مسخره شماییم...»
پیرمرد بیآنکه دلخور شود، سامسونت را جلوتر برد:
«شوخی نیست... بفرمایید. بفرمایید خواهش میکنم... چرا معطلید؟ میترسید؟»
صدای جیغمانند جوان دوم مثل دوشیزگان تازه بالغ شد: «ببرید عقب... ببرید عقب این کیف رو...»
اولی لب به گریه شد: «من بدبختم. خاک تو سرم. نگاه به این موبایل و دَک و پُزم نکن... اینها رو بابام با کتککاری برام خریده... زندگیم لجنه لجنه... من یک الاغ بهتمام معنام...گوسالهام.»
پیرمرد، رشته سیمها را گذاشت تو کیفش و مغموم و پا کشان از در کافه بیرون رفت.