سینمای ایران چه خاطرههایی از پیادهروهای تهران ثبت کرده است؟
عشق در پیادهرو
تهران امروز شهری برای سوارههاست و فکری به حال پیادهها نشده و شاید به همین دلیل کمتر پیادهرو ماندگاری از سینمای این سالها به ذهن سپردهایم
مسعود پویا
در سینمای امروز ایران که لوکیشن فیلمها یا محیط بسته آپارتمانهاست یا خیابانها و اتوبانهایی که کاراکترها در داخل اتومبیل در حال تردد یا متوقف در ترافیک سنگین هستند، پیادهرو مفهوم چندانی ندارد. این سینما بازتاب تصویری از شهری است که بخصوص در یک دهه اخیر بیشتر برای سوارهروها توسعه یافته و با انبوه اتوبانها و پلها و خیابانهایش، فکری به حال شهروندان پیادهاش نکرده. بههمین دلیل پیادهرویی که خاطرهای از شهر در این سالها ثبت کرده باشد را در کمتر فیلمی میتوانیم جستوجو کنیم. البته میشد از فیلمی چون «سوفی و دیوانه» (مهدی کرمپور 1397) نام برد که با الگوی پرسهزنی، کاراکترهایش از فضاهای شهری و پیادهروهای تهران بهره فراوانی برده ولی فیلمی که بهتازگی اکران شده هنوز راه درازی برای ثبت شدن در خاطره جمعی دارد.
پیادهرو کنار سینمای رادیوسیتی
کمتر فیلمی در تاریخ سینمای ایران را میتوان سراغ گرفت که بهاندازه «قیصر» (مسعود کیمیایی 1348) مکانهای شهری در آن واجد هویت باشد. قیصر فیلمی است که مفهوم محله، کوچه و شهر در مناسبات آدمهایش تاثیرگذار است.
از زیر بازارچه نواب تا کوچه میرزامحمود وزیر و حوالی امامزاده یحیی، سنگفرش پیادهروها و کوچهها زیرپای فرمان (ناصر ملکمطیعی) و بعد قیصر (بهروز وثوقی) درنوردیده میشوند. از این محلهها و پیادهروها نسلی از مردان و نامردان متولد میشوند که ستیز میانشان درام فیلم قیصر را شکل میدهد. در اواخر فیلم قیصر در مراسم تدفین مادر متوجه مامورانی که برای دستگیریاش آمدهاند شده و پیش از گریز این پیغام را به نامزدش اعظم (پوری بنایی) میدهد:«فردا ساعت 3 بیا سر چهارراه پهلوی (ولیعصر فعلی)». مشابه ارجاع به مکانی خاص را قبل از این سکانس هم در فیلم دیدهایم؛ در همه لحظههایی که دیگران آدرس برادران آقمنگل را بهصورت غیرمستقیم به قیصر میدهند تا سراغشان برود. نکته کلیدی در سکانس گورستان ادامه جمله قیصر خطاب به اعظم است که در ظاهر شاید بیاهمیت جلوه کند ولی نشانهای از توجه فیلمساز به جزئیات در ترسیم کاراکترهایش است؛ جایی که قیصر بعد از تعیین محل قرار میگوید: «اگه بلد نیستی بپرس». اعظم دختر سنتی پایینشهری احتمالا جز فاصله خانه تا مدرسه را طی نکرده و اهل گشتوگذار در شهر نیست (و همین در بافت اثر میتواند به معنای نجابت هم باشد). بنابراین ممکن است اعظم حتی چهارراه پهلوی (ولیعصر فعلی) را که یکی از مشهورترین مکانهای شهری دهه40 (و همه سالهای بعد) بوده را هم نشناسد. در سکانس بعدی در چند نما تصاویری از خیابان ولیعصر در دهه 40 میبینیم؛ جایی که در پیادهرواش قیصر و اعظم راه میروند و کمی بعد به نمایی از عبور آنها از کنار سینما رادیوسیتی در کمی پایینتر از چهارراه ولیعصر میرسیم. از این حضور در پیادهرو بعدها تفسیرهای زیادی به عمل آمد. بخصوص در مورد عبور مردی غیرتمند با زنی چادری از کنار سینمایی که از مظاهر تجدد محسوب میشد؛«کیمیایی خیلی خوب فهمید که هنوز مخاطب فیلمفارسی با شبهمدرنیسم کنار نیامده است و با رشد جنبش مذهبی حتی موضع خصمانهتری گرفته است. بنابراین در زمانی که از جانب دولت تبلیغ میشد «نه چادر، نه مینیژوب» او اعظم را با چادر کنار قیصر در خیابانها راه انداخت و از غیرتها و ناموسپرستیها حرف زد.» (فریدون جیرانی/ مقاله دهه 40: رؤیای شیرین شکست/ نقد سینما/ پاییز 1373). پرسه قهرمان در پیادهروها و خیابانهای تهران از قیصر به بعد به شکل جدیتری مورد توجه فیلمسازان قرار گرفت؛ پرسههایی اغلب نومیدانه که منطبق با تصویر تلخ و تیره سینماگران از پایتختی بود که به شکلی نامتوازن توسعه یافته بود.
قهرمان عاصی در پیادهرو طولانیترین خیابان شهر
هیچ پیادهرویی به اندازه پیادهرو خیابان ولیعصر مورد توجه فیلمسازان ایرانی قرار نگرفته است. طولانیترین خیابان شهر از میدان راهآهن تا میدان تجریش تنوعی در اختیار سینماگران قرار میدهد که چشمگیر و غیرقابل قیاس با هر نقطه شهری دیگری است. در پیادهرو طولانی خیابان ولیعصر میتوان از جنوب به شمال شهر رفت یا برعکس. این پیادهرویی است که در فیلمها هم عشاق تهران در آن قدم زدهاند هم مردان تنهای زخمخوردهای که به اثبات خویشتن منزل به منزل مسیر طولانیاش را پیمودهاند.
در فیلم خیابانی معروف فریدون گله بیشتر اتفاقها در همین پیادهرو خیابان ولیعصر امروز رخ میدهد. برخلاف تصویر خوش آبورنگی که در بسیاری از تولیدات دهههای40 و 50 از پیادهرو خیابان ولیعصر بهعنوان محل تفرج و تفریح و مایه انبساط خاطر ارائه شده؛ در «کندو» این پیادهرو کانون تنش و ناآرامی است. در سینمای معترض خیابانی، آدم پیادهرو با آرامش میانهای ندارد. طی طریق قهرمان کندو از جنوبیترین نقطه خیابان شروع میشود و هرچه بالاتر میآید مسیر سختتر و خشونت بیشتر میشود.
عشق در پیادهرو
در «شبهای روشن» (فرزاد موتمن 1382) استاد ادبیات (مهدی احمدی) و دختر جوان (هانیه توسلی) 4شبانهروز رؤیایی را از سر میگذرانند. فیلم که اقتباسی از داستان شبهای روشن داستایوفسکی است، داستان عاشقانهاش را با معصومیت و پردهپوشی روایت میکند و فیلمنامهنویس در فیلمی سراسر دیالوگ، جابهجا از شعر بهره میگیرد و ظرافت در گفتوگونویسی و بهره درست از جملات قصار بهواسطه شغل کاراکتر مرد که استاد ادبیات است، منطقی است. همچنان که طبیعی است چنین استادی که ادبیات درس میدهد و با کتاب مأنوس است اشعار زیادی را به خاطر سپرده باشد. شبهای روشن همه ویژگیهایی را که یک فیلم ایرانی برای محبوبیت میان قشر خاصی از سینماروها باید میداشت را دارد؛ از لحن و پرداخت متفاوت و انتقال حس مطلوب تماشای فیلمی هنری گرفته تا حکایت عشقی که به ثمر رسیدنش حکم ناکامی عشقی که تازه جوانه زده را دارد. وقتی در شب چهارم سرانجام مرد محبوب دختر جوان از راه میرسد و او دوان دوان به سراغش میرود تماشاگر به فکر استاد مغرور ادبیات است که با همه تفرعنش در این 4شبانهروز، توانسته از سنگر کتابهایش بیرون بیاید و عاشق شود؛ عشقی که نطفهاش در پیادهروهای تهران بسته میشود. تعدادی از بهترین و مثالزدنیترین سکانسهای پیادهروی سینمای ایران را در شبهای روشن میتوان دید. جایی که کنار فیلمنامه متمرکز و دقیق سعید عقیقی، کارگردانی فرزاد موتمن با درک درست و فکر شده از متن، به لحن متناسبی برای این اثر عاشقانه رسیده است.
در گذر استاد و دختر جوان از کوچه و خیابانهای تهران، دوربین بیشتر در محلههای سنتی و قدیمی پایتخت حضور دارد. گویی استاد ادبیات کنار مکانها و ساختمانهای قدیمی بیشتر سرحال میآید. مثل عبور از کنار ساختمانی قدیمی که استاد دربارهاش رازی که ما نمیشنویم را برای دختر جوان فاش میکند. میان پیادهرویهای استاد و دختر جوان، سکانس کوتاهی وجود دارد که در پیادهرو خیابان شهیدبهشتی فیلمبرداری شده است.
دوربین بر ویرانهای کنار خیابان متمرکز میشود و ما صدای کاراکترها را روی تصاویر ویرانه میشنویم.
استاد: خوب اینجا رو نگاه کن.
دختر: اینجا کجاست؟
استاد: این همون سینمایی که من خیلی دوستش دارم.
دختر: شوخی میکنی؟
استاد: نه. بهترین فیلمای عمرم رو تو این دو تا سینما دیدم. ازشون کلی خاطره دارم.
متولدین دهه 70 احتمالا خاطرهای از این ویرانه و گودال زشتی که روزگاری جای سینماهای آزادی و سینما شهرقصه را گرفته بود ندارند ولی در ابتدای دهه 80 که شبهای روشن اکران شد هنوز داغ از دستدادن سینماهای آزادی و شهرقصه تازه و حرفهای استاد حدیث نفس بسیاری از تماشاگران فیلم بود. وقتی که دختر میپرسید که چه شد و استاد جواب میداد: «سوخت، جفت سینماها با هم جزغاله شدن... وقتی داشت میسوخت من اینجا بودم، انگار آدمی که یک عمر باهاش بودی یهو پر بزنه بره و پشت سرش رو هم نگاه نکنه...» البته در عالم واقعیت جفت این سینماها جزغاله نشدند و سینما شهرقصه به اندازه سینما آزادی از آتشسوزی آسیب ندیده بود ولی در نهایت خیلی هم فرقی نمیکند چون سرنوشت این سینماها یکسان بود. تصویر ثبت شده در پیادهروی تقاطع خیابانهای شهید بهشتی و وزرا در شبهای روشن ، انعکاسدهنده یک دوران است؛ دورانی که شاید خیلی از سینمادوستان ترجیح میدادند راهشان را دور کنند و از جایی که روزگاری آزادی و شهرقصه بود عبور نکنند. آنهایی که شاید خیلیهایشان تا امروز که سالها از بازسازی سینما آزادی میگذرد پایشان را در آن منطقه نگذاشتهاند چون نمیخواهند خاطره خوش آن دوسینمای قدیمی در این ساختمان بیروح فعلی (که بیشتر شبیه پاساژی تجاری است تا مکانی فرهنگی) مخدوش نشود. یک سکانس کوتاه پیادهروی عشاق فیلم شبهای روشن، میتواند روحی از همه این رخدادها و آدمها را به همراه داشته باشد.
در شبهای روشن، در گذر استاد و دختر جوان از کوچه و خیابانهای تهران، دوربین بیشتر در محلههای سنتی پایتخت حضور دارد. گویی استاد کنار مکانها و ساختمانهای قدیمی بیشتر سرحال میآید. مثل عبور از کنار ساختمانی قدیمی که استاد دربارهاش رازی که ما نمیشنویم را برای دختر جوان فاش میکند. میان پیادهرویهای استاد و دختر جوان، سکانس کوتاهی وجود دارد که در پیادهرو خیابان شهیدبهشتی فیلمبرداری شده است
مکث
کانون تنش و ناآرامی
در «رد پای گرگ» (مسعود کیمیایی 1371) فیلمساز تصویری تلخ از تهران بدست میدهد؛ تصویری که در آن رضا (فرامرز قریبیان) به عنوان یک تهرونی اصیل، وقتی پس از سالها دوری به زادگاهش بازمیگردد در آن احساس غربت میکند. چنانکه گویی غریبهای وارد شهر شده؛ شهری در محاصره لهجههای گوناگون. اما در همین تهران غریب هم بهنظر میرسد در مناطق مرکزی که بافت شهری در آن تغییر زیادی نکرده، نشانههای آشنا بیشتر بهچشم میآید. مثل پیادهرو چهاراه استانبول که چشم رضا را خیره ویترین چاقوفروشی میکند و کمی آنسوتر در پیادهرو یک چاقوفروش پیر (سعید پیردوست) بساط کرده است. چاقو بهعنوان یک نشانه یا به تعبیر فیلمساز به مثابه یک سلاح جهان سومی، در پیادهرو خیایان قدیمی شهر عرضه میشود. طبیعی است که در دل این پیادهرو هم تنش موج بزند و بدمنها (کامران باختر، عباس قاجار و محمد ولیاحمدلو) به دنبال تعقیب و گریز با قهرمان فیلم باشند.