اعضای سرگردان بدن
محمدهاشم اکبریانی/ نویسنده و روزنامهنگار
زمین و هوا پر بود از پا، دست، چشم، قلب، گوش و حتی بینیهایی که در حرکت بودند و اینجا و آنجا میرفتند. پاهای خود من هم از تنم جدا شده و رفته بودند. ماجرا 3روز قبل و درحالیکه در پارک قدم میزدم اتفاق افتاد. پاهایم تصمیم گرفتند سریعتر حرکت کنند اما قلبم مخالفت کرد؛ «توان آن را ندارم تا با تو همراه شوم.» پاهایم عصبانی، از تن جدا شدند و رفتند. هرچه گفتم نرو، نشد که نشد.
بدون پا در پیادهرو میرفتم و شهری را پر از اعضای بدن میدیدم. دیگر از دیدن این وضع وحشت نداشتم، فقط ترسم این بود که اعضای دیگر هم از تنم جدا شوند. یکبار که بین دستها و چشمهایم دعوا شد سعی کردم هرطور شده اختلافشان را حل کنم که موفق هم شدم ولی وقتی بین گوشها و چشمهایم جنگ و دعوا راه افتاد، چشمهایم جدا شدند و رفتند. چیزی نگذشت که قلب و دست و گوشم هم تنم را رها کردند و به اصرار و التماس من هم برای نرفتن هیچ وقعی ننهادند. وضع عجیبی شهر را فرا گرفته بود. هرجا نگاه میکردی انواع و اقسام اعضای بدن را میدیدی.
نزدیک یک ماه وضع بههمین منوال گذشت اما این روال ادامه نداشت و اعضای آدمها از اینکه از بدنها جدا شده و تنها ماندهاند پشیمان شدند. این را میشد از تلاششان برای پیدا کردن بدن و اعضایی که قبلا با هم بودند، فهمید؛ مثلا دستی را دیدم که فریاد میکشید: «غلط کردم چشم عزیز، اشتباه کردم پای خوب، خواهش میکنم بدن بزرگوار، التماس میکنم پیدا شوید تا دوباره با هم باشیم». حتم دارم چشم و پای آن دست هم همین التماس را داشتند.چندروزی گذشت و هیچ عضوی، عضو مربوط بهخود را پیدا نکرد.
من هم فقط تنی بدون اعضا بودم که دوست داشتم هرچه سریعتر بهحال اول برگردم. در واقع من هم فریاد میکشیدم و از اعضایم میخواستم بیایند.در این حالوهوا بودم که چشمی آمد و چسبید به صورتم. ابتدا خوشحال شدم ولی لحظهای بعد متوجه شدم چشم، چشمی نیست که من داشتم. هرچه اصرار کردم برود نرفت. چیزی نگذشت زنی را دیدم که پاهای مردی با موهای پرپشت به تنش چسبیده و زن ناامیدانه سعی در جدا کردن آنها از خودش را دارد؛ «تو پای من نیستی. برو گمشو.» وضع بهگونهای پیش رفت که چشمهایی که صورتی برای چسبیدن پیدا نکرده بودند خود را به پاها و دستها و گوشها میچسباندند. بههمین ترتیب دستهایی هم که جدا مانده بودند میرفتند و به گوشی وصل میشدند و میگفتند با هم زندگی کنیم و...
شهر، عجیب و غریب شده بود؛ بعضی دستها قلب، بعضی صورتها 5جفت گوش؛ بعضی تنها 6پا، بعضی پاها گوش، بعضی قلبها چشم و... داشتند.اما یک چیز بیش از همه نظرها را جلب میکرد. من که صاحب 4چشم و 3پا شده بودم و دست و گوش و بینی و قلب نداشتم، به وضوح میدیدم که همه ترسیدهاند. آدمها کاملا عوض شده بودند.