• دو شنبه 17 اردیبهشت 1403
  • الإثْنَيْن 27 شوال 1445
  • 2024 May 06
یکشنبه 20 آبان 1397
کد مطلب : 37053
+
-

روزگار فروشنده‌ها میان ازدحام خودروها چگونه می‌گذرد؟

باید بلد باشی التماس کنی‌

دستفروش‌های چهارراه‌های شلوغ از مصیبت‌های کار در خیابان‌های تهران می‌گویند

باید بلد باشی التماس کنی‌

مائده امینی

گل‌های سرخ پژمرده را با دست چپش نگه داشته و با دست راستش به شیشه نیمه‌پایین خودرو‌ها چنگ می‌اندازد و التماس می‌کند. پیدا کردن‌شان کار سختی نیست. این روزها همه چهارراه‌های پرترافیک، پر است از بچه‌ها و زن‌ها و مردانی که برای فروش جنس‌هایشان‌ سرما و گرما را به جان می‌خرند. این طرف چهارراه پسر جوانی با چند دسته ورق ایستاده، ظاهرش آراسته‌تر از بقیه به‌نظر می‌رسد. بدون اینکه مزاحم حرکت خودرو‌ها شود، داد می‌زند: «فقط 25هزار تومان شده‌‌ها! هردست 25هزار تومان».

جلوتر هم دختری با آب و کف و دستمال خود را روی شیشه‌های خودرو‌ها می‌اندازد، کنارش می‌نشینم. سنش  به زور به 16سال می‌رسد. سرتاپایش را با دستکش و جوراب و شال مشکی پوشانده و یک نوزاد به کمر خود گره زده. می‌گوید که بچه مال خودش است و باید خرج خودش و بچه را دربیاورد. هنوز سر صحبت را با «فهیمه»‌ باز نکرده‌ام که همه‌شان به سمتم هجوم می‌آورند؛ «ما جواب سؤالاتو می‌دیم به شرط اینکه گل بخری.»

خیالش راحت می‌شود که پول در کار است.‌ همانطور که بچه روی دوش‌اش خواب است و با هر تکان او، این‌ور و اون‌ور می‌شود، او هم کنار من می‌نشیند و می‌گوید: «من مامان بابامو ندیدم. از 6سالگی همین‌جا کار می‌کنم. 9صبح می‌آم و تا همه گلام تموم نشه خونه نمی‌رم. تا زاییدم شوهرم‌ام گذاشت رفت. منم اسم بچمو خودم انتخاب کردم؛ دریا».

می‌پرسم چطور همه گل‌ها را در یک روز تمام می‌کنی؟ بادی به غبغب می‌اندازد؛ «قلق داره خاله. باید بلد باشی خوب التماس کنی.»

اطرافیانش بلند بلند می‌خندند. یکی دیگر از دختر بچه‌هایی که دور مرا گرفته می‌گوید: «بنویس اگر کمک کنند ما کرایه خونه‌مون رو بدیم، دیگه هیچی از خدا نمی‌خوایم. خونه‌مونم تو شوشه».

- چقدر کرایه خونه می‌دید؟

- من ماهی 450 ولی بقیه تا برجی 600هم کرایه خونه دارند.

از ما هم دزدی می‌کنند 

فاطمه باردار است. خودش می‌گوید 4ماه است باردار شده و خوشحال است؛ «بچه با خودش نون می‌آره!». درس نخوانده و دوست دارد بنویسم از بچه‌های چهارراه پارک وی زیاد دزدی می‌شود؛ «فکر می‌کنید از ما دزدی نمی‌شه؟ هر روز یکی دو نفر پیدا می‌شن که می‌گن بیا اون‌ور چراغ تا بهت پول بدم یا شماره کارت می‌گیرن و هیچ‌وقت نمی‌ریزن. همین امروز 20هزار تومن ضرر کردم.»

می‌گوید که روزی 80تا 100هزار تومان درآمد دارد. می‌خواهد پول‌هایش را جمع کند و برود ساری. بعد آنجا همه پول‌ها را تا آخر عمر بخورد! «من خب خرج خودم و توراهی و شوهرمو باید دربیارم. شوهرم نگهبان دستشویی‌های ونکه. فعلا که هفت‌ماهه سربازه. برگرده هم پول نگه‌دار نیست و چیزی کف دستم نمی‌ذاره.»

سر‌ما، پدرمان را در‌می‌آورد 

همین چند دقیقه‌ای که گذشته کافی است تا سرما به استخوانم برسد. هیچ‌کدام‌شان لباس گرم نپوشیده‌اند. می‌گویند باید بدن‌شان به سرما عادت کند اگر نه، زود از کار بیکار می‌شوند.

 -سرما سخت‌تر از گرماست؟ 

- خیلی سخت‌تره خاله. گرما‌زده که می‌شیم یا التماس می‌کنیم از یکی شربت و آبمیوه می‌گیریم یا می‌ریم دستشویی پایین مدرس لباسامون رو خیس می‌کنیم. اما سرما چاره نداره که نداره. البته خوبیش اینه که گلامون دیرتر می‌پلاسه. اونجوری باید گل‌ها رو ببریم لای پرده خیس نگه داریم و اگه نفروشیم ضرره.

این را می‌گوید و چشمک‌ ریزی به فهیمه می‌زند. همه با هم می‌خندند. نامش معصومه است. به‌صورت سرخش‌ نگاه می‌کنم. 12ساله است و خودش می‌گوید که از خانه فرار کرده. نگران است که نکند از او عکس بگیرم و پیدایش کنند.

جنگ‌های خیابانی!

مشکل دیگرشان محله‌هاست. می‌گویند هر محله‌ای مدعیان خودش را دارد. دوست ندارند چهارراه پارک‌وی باشند اما مجبورند. هر کدام‌شان یک محله را به نام خودش و دار و دسته‌اش سند زده؛ قوانین نانوشته‌ای که اگر از آن تخطی شود، جنگ‌های خیابانی بین‌شان رخ می‌دهد.

«خاله بسه دیگه! 10تا چراغ وایسادیم، گل نمی‌گیری؟». 

4شاخه گل را 20هزار تومان به من می‌فروشد و می‌رود. من می‌مانم و پسر آرام آبی‌پوش که می‌گوید از صبح هنوز یک دسته هم ورق بازی نفروخته است.

زانو درد از نان خوردن می‌اندازد 

علی کار می‌کند تا پدرش زنده بماند. 24ساله است و لهجه شیرینش داد می‌زند که از کرمانشاه آمده است: «از من نمی‌خواد چیزی بخری خانم. ولی سؤالی داری بپرس». سؤال‌هایم را ردیف می‌کنم و او صبورانه جواب می‌دهد: «لیسانس مهندسی مکانیک می‌خواندم. رها کردم. هزار و یک دلیل دارم برای این سرچهارراه ایستادن. اینطور حداقل ماهی 2میلیون تومان برایم می‌ماند. در کرمانشاه کار پاره‌وقت داشتم اما آنجا حقوق‌ها کم است، پدرم مریض است. باید خرجش را بدهم».

مشکل پدرش عفونت ریه است؛ «هزینه نگهداری و پرستاری از بابام ماهی یک‌میلیون تومان است. ریه‌اش عفونت کرد و به قلبش زد. در کرمانشاه هر کاری کنی نمی‌توانی دربیاوری. فکر می‌کنی من خوشم می‌آید روزی 14ساعت سرپا بایستم؟ مجبورم به خدا. ناشکری نمی‌کنم اما روزی هست مثل امروز که 8ساعت است یک بسته هم نفروختم. روزی هست که به‌خاطر پا‌درد و زانو‌درد نمی‌توانم سرکار بیایم. روزهایی هم هست که در یک روز 6بسته می‌فروشم.»

دادگاه هم رفته‌ام 

علی می‌گوید نمی‌تواند یک جا ثابت باشد. مامورها هر از چندگاهی سراغش می‌آیند. می‌گوید کارش غیرمجاز است و بابت آن دادگاهی هم شده. سر درددلش باز می‌شود؛ «من مثل اینها که دیدی نیستم. بعضی روزها با 10هزار تومان کرایه تاکسی می‌زنم بیرون. ناهار و صبحانه و... هم نمی‌خورم چون همه پول همان روزم همان 10هزار تومان کرایه بوده. تا شب نمی‌فروشم. گرسنه و خسته برمی‌گردم یا اگر کرایه راه نداشته باشم همین‌جا می‌خوابم.»

این خبر را به اشتراک بگذارید