داستانک
یک شب بارانی
در زیر باران، جاده روستایی جورجیا درست دیده نمیشد. جودی که وانت دزدی را میراند ناگهان ترمز کرد و مسافری که روپوش سفید به تن داشت نفسزنان سوار وانت شد: «اتومبیلم خراب شده!»
«دکتری؟»
«آره.»
جودی، دیوانه جنایتکاری که تازه از آسایشگاه روانی فرار کرده بود پرسید: «توی آسایشگاه کار میکنی؟»
ویلیام، قاتلی که تازه از زندان فرار کرده بود به دروغ گفت: «بله.»
دولورس روپ
ONE RAINY NIGHT
Rain obscured the Georgia country road Jody, driving a stolen truck, braked suddenly for a white-uniformed hitchhiker who climbed the cab gasping, “My car broke down!”
“You a doctor?”
“Right.”
“The asylum?” asked criminally insane Jody, who’d just fled there.
“Yes”, lied murderous William, who’d just escaped prison.
DOLOREZ ROUPE
داستانهای 55کلمهای، استیو ماس، ترجمه: گیتا گرکانی