کاشتن افکار پریشان
محمدهاشم اکبریانی | نویسنده و روزنامه نگار
خاک را با پنجه کنار زد و افکار پریشانش را کاشت. تصوری از آنچه میرویید نداشت. چند روز گذشت و چیزی سر از خاک بیرون نیاورد. سراغ مردی رفت که سالها زیر درختی ایستاده بود و ورد میخواند و به درخت فوت میکرد. ورد و فوت، باعث میشد دهها گنجشک روی شاخهها ظاهر شوند که بلافاصله پرواز میکردند و به آسمان میرفتند.
به مردی که فوت میکرد ماجرای کاشتن افکار پریشان و بینتیجهبودن آن را گفت. مرد درحالیکه ورد میخواند سر سمت او برد و به تنش فوت کرد. هنوز فوت روی تنش میچرخید که کرمی در قلبش راه رفت و آن را به درد آورد. بعد نوبت سرش بود که درد بگیرد. در مغزش هم پشهای پرواز میکرد که عذاب زیادی برای او داشت. مردی که به درخت فوت میکرد، از او چشم برگرداند و مشغول درخت و گنجشکها شد. او هم بدون آنکه حرفی بزند با سردرد و درد قلب راهی خانه شد. هنوز چند قدم از مرد دور نشده بود که تعداد زیادی گنجشک از شاخهها بلند شدند و روی سینه و سرش نشستند. تلاشش برای کنارزدن آنها به نتیجهای نرسید. گویی گنجشکها میخواستند کرم و پشهای را که در قلب و مغزش بود طعمه خود کنند. صدای خنده مردی را که فوت میکرد شنید. سر برگرداند که او را ببیند اما نشانی از هیچکس نبود. گنجشکها شروع کرده بودند به سوراخ کردن قلب و جمجمهاش اما قبل از آنکه بتوانند کرم و پشه را بگیرند، او خود دست برد و هر دو را در مشت گرفت. دوید و درحالیکه گنجشکها رهایش نمیکردند خود را به سرعت به خانه رساند. کنار جایی که افکار پریشانش را کاشته بود با دست گود کرد. گنجشکها مشتش را مدام نوک میزدند تا به خوراک خود برسند، اما او کرم و پشه را در حفره گذاشت و رویشان خاک ریخت. گنجشکها ناامید از بهدست آوردن طعمه، راه خود را گرفتند و رفتند.
فردای آن روز که از خواب برخاست، هزاران کرم و پشه را دید که حیاط خانهاش را پر کرده بودند. طوری که آسیبی به کرمها و پشهها نزند کنار باغچه رفت. در جایی که افکار پریشانش را کاشته بود، همچنان چیزی نروییده بود.