آقایون گشنمهها
فرزام شیرزادی |نویسنده و روزنامهنگار
مردی که روی اولین ردیف صندلی، کنار پنجره اتوبوس نشسته هر دو سه دقیقه یکبار بلندبلند میگوید: «آقایون گشنمهها. یه پولی بدید میخوام غذا بخورم. آقایون گشنمهها.»
صدوسی چهل کیلویی به نظر میرسد. چاق و هیکلدار با صورت گِرد و کله سیاه تراشیده. پوست کِدر و قهوهایاش به سیاه میزند؛ سیاه سیاه. چشمانش را نمیبینیم. چشمها دو خط باریکند میان پف آماس کرده پلک و گونه و برآمدگی پیشانی. سیاه به نقطهای موهوم خیره است. دوباره تکرار میکند: «آقایون گشنمهها. یه پولی بدید میخوام غذا بخورم. آقایون گشنمهها.»
چند نفر بیتعجب نگاهش میکنند. یک نفر هم زل زده بهش. راننده تند میراند. اتوبوس عین مار بوآیی که مسافران را بلعیده تو خط تندرو با شتاب و غیظ راه میافتد. تو ایستگاه آبشار چند نفر به زور سوار میشوند و 2 نفر جان میکنند که پیاده شوند. بیفایده است. در پِسی صدا میکند و سخت بسته میشود. مار بوآ بیشکیب و شتابزده میخزد به جلو. یکی از آن دو نفر داد میزند که میخواهد پیاده شود. نعرههایش را نمیشنوند. در باز نمیشود تا ایستگاه بعدی.
- آقایون گشنمهها...
جمعیت تو قسمت آکاردئونی تنگ هم چپیدهاند. جوان بیست و چهار پنج سالهای که جابهجای شلوارش روی ران کلفت و فربهاش پاره است و موهای پایش بیرون زده و با حضورش تا اندازهای این نوشته را ناتورالیستی جلوه میدهد، موبایلش زنگ میزند: «الو... چی؟... آره... کانادا... کانادا دیگه... چی؟ نه... من یه ضرب میرم. پارتنر گرفتم... چی؟ نه... ردیف کردم. آره. چی؟... نه. الان اومدم تهرون. دارم ردیف میکنم... چی؟ ... نه. یه ضرب میپرم... گفتم پارتنر... پارت نر... نه ... چی؟ یه معامله صوریه... کار تو نیست... نمیتونی... چی؟... نه. باید چت انگلیسی بلد باشی... اول برو ترکیه... چی؟ ... نه، جایی نمیخوابم آب بره زیرم... گوشی گوشی... رو میکند به کناردستیام که از اول مسیر درست 11 خمیازه کشدار و صدادار کشیده: «آقا ایستگاه پله اوله؟» طرف جوابش را نمیدهد.
انگار اصلاً آنجا نیست. 2 نفر دیگر که با کولهپشتیهای یغور روبهروی هم ایستادهاند و جای 3 نفر دیگر را هم گرفتهاند درباره سکه و دلار حرف میزنند. یکیشان که جمجمه کوچکی دارد به رفیقش میگوید: «سکه بود سهوسیصد نخریدم، گفتم میکشه پایین. نکشید. باید میخریدم... دلارها رو رد کردی؟ داره میاد پایینها...»
رفیقش میگوید: «هفت و چهارصد گرفتم. مهم نیست. بکشه پایین دوباره میکشه بالا. الان باید ماشین بنویسی. »
- نوشتی؟
- دوتا 206. آقام سمند نوشته.
- دوتا مگه میشه؟
- آشنا پیدا کنی، با کارت ملیاش جواب میده. امروز اونایی که آخر شماره ملیشون 7 بود جواب میداد.
- فردا هم میشه نوشت.
- میشه.
رسیدهایم ایستگاه پله اول. بیستوپنج ساله شلوار پاره دوباره موبایلش زنگ میزند. ریتم شش و هشت دارد. در مایههای تنبک و زورخانه: «الو... سلام ... چی... نه. دارم میرسم... چی؟ نه. آژانس گرفتم. نزدیکم.» جمعیت تنگ هم ایستادهاند. جای سوزن انداختن نیست. سیاه را نمیبینیم. صدایش را میشنویم. بلند و منقطع عربده میزند: «آقایون گشنمهها... یه پولی بدید میخوام غذا بخورم... آقایون...»
داستان با لهجه تیز و کشدار زنی از قسمت زنانه تمام میشود. تُن صدایش ذوقزده است: «عزیزم... مبارکه، بچه هفتِ، هفتِ نودوهفت دنیا اومد.»