قصههای کهن
بخشیدن پیراهن
روزی ابوالحسن بوشنجی در متوضا، وضو میساخت. در خاطرش آمد که «پیراهن تن، به فلان درویش میباید داد.» خادم را آواز داد و گفت: «این پیراهن از تن من بیرون کش و به فلان درویش بده.» خادم گفت: «ای خواجه، چندان صبر کن که بیرون آیی.» گفت: «میترسم که تا آن وقت، شیطان، راه بزند و این اندیشه بر دلم سرد گرداند.»
تذکره..الاولیا، عطار نیشابوری
در همینه زمینه :