ماشینها ما را میبینند آدمها نه
محمدهاشم اکبریانی/ نویسنده و روزنامهنگار
با هم در پیادهرو قدم میزنیم. کلاغها شادمان و ذوقزده بهمحض دیدن ما قارقارشان را فرش قرمز میکنند تا از روی آن عبور کنیم. گنجشکها هم بهوجد میآیند و سعی میکنند خودی نشان دهند. گنجشک ماده، شروع میکند به آرایش و گنجشک نر که روبهرویش ایستاده حرفهای فلسفی میزند و میگوید: «باید جایگاه عشق را در هستی پیدا کرد و براساس آن طرح دوستیهای عمیق را ریخت.»
نگاه کن! موزاییکهای زیر پایمان میخندند. آنها از دیدن ما لذت میبرند. چه کسی میتواند باور کند لبهای سیمان و ماسه از دیدن ما به خنده باز شوند؟
میگویم «وقتی پیر شویم آیندهای نخواهد بود که به آن چشم بدوزیم، تنها گذشته برایمان میماند و چه خوب است که گذشته پر از این قدمزدنها باشد.»
تو میخندی و روی قارقار کلاغها آرام گام میگذاری تا صدمه نبینند. و من غرق تماشای قدمهای تو شدهام...
باد هم از راه رسید. همیشه سرزده میآید. میگویی «بدون باد هیچ مویی پریشان نمیشود.» حرفت بوی شعر حافظ را میدهد. باد بیآنکه سلام کند میرود لابهلای برگها و آنها را قلقلک میدهد. برگها میرقصند و به خنده میافتند. باد که از خنده برگها همیشه به ذوق میآید، بیشتر و بیشتر قلقلک میدهد و برگها بلندتر و بلندتر میخندند. مردی که کنار پیادهرو گیتار میزند، دست برمیدارد و از موسیقی باد نت برمیدارد و میگوید «از این پس میتوانم با این موسیقی، جهان را به رقص درآورم.»
من و تو همچنان میرویم. ماشینها ایستادهاند و به تماشای ما مشغولند. رانندهای سر از شیشه بیرون آورده و فریاد میکشد «هرچه گاز میدهم ماشین حرکت نمیکند.» ببین ماشینها هم من و تو را میبینند اما آدمها نه! تو با انگشت اشارهات، دوردستها را نشان میدهی. آنسو میرویم و در همان دوردستها گم میشویم؛ من و تو.