• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
دو شنبه 12 شهریور 1397
کد مطلب : 29098
+
-

سه‌طوفان در یک مشت

فراواقعی
سه‌طوفان در یک مشت


محمدهاشم اکبریانی/ نویسنده و روزنامه‌نگار
سه‌طوفان بزرگ در مشتش پنهان کرده بود. می‌خواست بی‌آنکه کسی بفهمد و بخواهد آنها را بگیرد، به دریا برود و طوفان‌ها را آنجا رها کند. همیشه به دوستانش می‌گفت «دوست دارم دریا طوفانی باشد و من در میان امواج بزرگ و سهمگین شنا کنم. خیلی هیجان دارد». گرچه همه به او می‌خندیدند ولی خودش اصرار داشت که حرفش کاملا واقع‌بینانه است و روزی به خواسته‌اش خواهد رسید.

طوفان‌ها به هر دری می‌زدند تا از مشتش خارج شوند اما او چنان انگشتانش را سفت کرده بود که صدطوفان هم نمی‌توانستند آنها را باز کنند و بیرون بپرند. هدف به انسان قدرت می‌دهد!
به دریا که رسید طوفان‌ها را آزاد کرد. لحظاتی بعد، امواج بزرگ شروع کردند به حرکت. هیجان وجودش را گرفت. طوفان بود و رعدوبرق و ابرهای سیاه و آب خروشان. پا به آب گذاشت. اولین موج که به او خورد دست چپش را جدا کرد. اما او دست‌بردار نبود. دستش در حالی که میان امواج غوطه می‌خورد فریاد کشید «لعنت بر تو که مرا آواره کردی». طرف، پیش می‌رفت و هیجانش فوران می‌کرد و های‌وهوی راه می‌انداخت. اما نه فریاد دست و نه های‌وهوی طرف، به‌هیچ گوشی نمی‌رسید. هنوز ثانیه‌هایی از قطع شدن دست نگذشته بود که موج سهمگینی دوپای طرف را با هم قطع کرد. دوپا برخلاف دست خوشحال بودند و از اینکه با هم هستند و در آب غوطه می‌خورند، شادی می‌کردند؛ «حالا ما هیچ باری رویمان نیست، آزاد و رهاییم، هر دو با هم.»
چیزی نگذشت که سرودست راست هم از تن جدا شدند و هریک در پهنه وسیع دریا شناور شدند.

سه‌طوفان که تمام شدند و دریا آرام گرفت، مردم چند ماهی عجیب دیدند؛ یک ماهی، 2پای آدمیزاد داشت و روی آب راه می‌رفت، یک ماهی ،سر انسان داشت و به نقطه‌ای خیره شده بود و فکر می‌کرد و 2ماهی هم هرکدام یک دست داشتند و با هم آب بازی می‌کردند.

این خبر را به اشتراک بگذارید