برایم قصه بگو
فرزام شیرزادی/ نویسنده و روزنامهنگار
گرمای تابستان هنوز از تک و تا نیفتاده. عصری است دمکرده و بیباد. نشستهام روی نیمکت سیمانی تو پیادهراه جلو پارک. روبهرویم سینماست. پوستر یک فیلم را بزرگ چسباندهاند سردر سینما. اسم فیلم «میلیاردر خوشبخت» است یا چیزی در همین مایهها. مردی را کشیدهاند که پلکهایش را روی هم گذاشته و لبخند باسمهای میزند. آن طرف چهره و اندام مرد یکی دو زن هم هستند. یکیشان را میشناسم. نه از نزدیک. تو چند سریال آبکی تلویزیون دیدهام که نقش دخترهای دمبخت را بازی میکند. با آن اندام صدوچندکیلوییاش همیشه هم برایش خواستگار پیدا میشود و کار به سرانجام میرسد. به غبغب چاق و وارفته زن فربه در پوستر سردر سینما نگاه میکنم که دختربچهای با موهای فرفری قهوهای میآید کنارم. موهایش را از پشت با کش قرمز بسته است. ریزجثه و تودلبروست. پنجششساله بهنظر میآید: «میخری. یک دونه بخر عمو.»
- نه، به دردم نمیخوره. دندون درست و حسابی ندارم.
ـ چرا نداری؟
ـ خراب شده.
ـ تو که پیر نیستی؟ چرا آدامس نمیخوری؟
ـ دندونام مرخصه.
ـ مرخص یعنی چی؟
ـ یعنی کلکش کنده شده. خرابه. داغون. کِرم خورده.
ـ چرا درستش نمیکنی؟
ـ پول ندارم.
ـ راستیراستی پول نداری؟
ـ دارم. اما برای کارهای دیگه لازمش دارم.
میآید و کنارم مینشیند روی نیمکت. جعبه آدامسها را میگذارد روی شلوارش: «من فکر کردم تو پولداری.»
قلابی لبخند میزنم: «چرا فکر کردی پولدارم؟»
ـ آدمهایی که بوی خوب میدن و سیگار میکشن، پولدارن.
ـ پولدار نیستم. فعلا هم بیکارم.
ـ یعنی اصلا کار نمیکنی؟
ـ الان چند وقته بیکارم.
یک بسته آدامس تعارفم میکند: «اگر دوستداری بردار. پول نمیخوام.»
- بدون پول که نمیشه. به جاش من هم باید یه چیزی بهت بدم. چی دوست داری؟
سرش را تکیه میدهد به شانهام: «برام قصه میگی عمو... به جاش دو تا قصه خوشگل برام تعریف کن.»