• شنبه 21 تیر 1404
  • السَّبْت 16 محرم 1447
  • 2025 Jul 12
پنج شنبه 19 تیر 1404
کد مطلب : 258803
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/l5Y4J
+
-

دختری که خورشید را بیدار می‌کرد

روایتی از زندگی شهید فاطمه قنبری‌‌که عاشق زندگی بود

گزارش
دختری که خورشید را بیدار می‌کرد

سمیرا باباجانپور-روزنامه‌نگار

شهید فاطمه قنبری‌ همان دختر شاد و پرجنب‌وجوشی که در کنار کار و زندگی، ورزشکار هم بود، عادت زیبایی داشت. او صبح زود به همراه دوستانش به کوه می‌رفت و به اصطلاح خودش «خورشیدخانم» را بیدار می‌کرد. دوشنبه دوم تیرماه ۱۴۰۴، فاطمه با همه شور زندگی ‌بر اثر حمله رژیم صهیونیستی به شهادت رسید.

فاطمه؛ باغبان باسخاوت گل‌های محمدی
فاطمه ساکن محله مجیدیه تهران بود؛ همسایه باوفای مسجد المهدی (عج) که اغلب نماز صبح را در این مسجد می‌خواند و پای ثابت دورهمی‌های بانوان در مسجد و پایگاه بسیج محله بود. او اصالتاً اهل روستای سینقان شهرستان دلیجان بود؛ روستایی که به مزرعه‌های گل محمدی‌اش شهره است و اتفاقاً فاطمه نیز در تکه‌زمینی که از پدر به ارث برده بود، گل محمدی می‌کاشت. 
مریم سلطانی خودش را نه یک دوست، بلکه خواهر شهید فاطمه قنبری معرفی می‌کند:«فاطمه متولد اول شهریور ۱۳۵۸ بود؛ دختر خودساخته و با جسارتی که ۱۵ سال پیش از روستا به تهران آمده بود تا بتواند در رشته مورد علاقه‌اش کار کند. او کارمند قوه قضاییه در زندان اوین بود. آشنایی من با او به همان ۱۵سال پیش برمی‌گردد؛ روزی که عضو بسیج محله شد. این آشنایی کم‌کم به رفاقت تبدیل شد؛ دیگر او برایم تنها یک دوست نبود، خواهرم بود.»

روزی که فاطمه به خانه برنگشت
خواهر و برادرهای شهید فاطمه قنبری ساکن سینقان هستند؛ ولی تا آنها به تهران برسند، دوستانش به اوین رفته و پیگیر گمشده‌شان شدند. شهزاد کاظمی، بانوی پابه‌سن‌گذاشته‌ای که خودش را همچون مادر فاطمه معرفی می‌کند، می‌گوید:«فاطمه سال‌ها پیش مادر و پدرش را از دست داده بود. برایم مثل دختر نداشته‌ام بود و خودش بارها من را مادر خطاب می‌کرد. فاطمه مرخصی بود؛ رفته بود روستا. به ناگاه زنگ زد که من فردا تهران هستم. می‌گفت من مجردم؛ بهتر است مادرها به مرخصی بروند، آنها نگرانند! وقتی خبر بمباران اوین رسید، دویدم سمت خانه فاطمه. نمی‌دانید چند بار زمین خوردم. نمی‌توانستم خودم را به در خانه‌اش برسانم. می‌ترسیدم که خانه نباشد. نمی‌خواستم باور کنم که او مثل هر روز نماز صبح را در مسجد المهدی (عج) خوانده و راهی محل کارش شده است. فاطمه خانه نبود. گوشی‌اش هم جواب نمی‌داد. انتظار چنگ انداخته بود دور گردنم و نمی‌توانستم نفس بکشم.» ساعت دو نصف شب، شهزاد کاظمی طاقت نمی‌آورد و به همراه دوست دیگر فاطمه راهی زندان اوین می‌شوند. آنجا فریاد می‌زند: «فاطمه مادر ندارد؛ من را مثل مادرش قبول داشت. به من خبری از فاطمه بدهید‌» لیست شهدا را می‌خوانند و وقتی نام «فاطمه قنبری» را می‌شنود، زمان برای شهزاد خانم می‌ایستد.

شهید نشویم، فقط می‌میریم
شهید فاطمه قنبری به زندگی علاقه داشت، ولی مفهوم شهادت را خوب درک کرده بود. مریم سلطانی می‌گوید: «عاشق کوهنوردی بود. عادت داشت خورشید طلوع نکرده به کوه برود. ما را هم همراه کرده بود. می‌گفت برویم خورشیدخانم را بیدار کنیم. چند هفته قبل از شهادتش رفته بودیم کهف‌الشهدا. روی شانه‌ام زد و گفت مریم، اگر شهید نشویم، فقط می‌میریم‌.»
مریم به یاد نمازهای اول وقت رفیق شهیدش می‌افتد: «هفته قبل از شهادتش رفته بودیم فیلم موسی کلیم‌الله را ببینیم. باور می‌کنید وسط فیلم بلند شد تا برود نماز اول وقتش را بخواند؟ همیشه و همه‌جا همین‌طور بود. برای زندگی کردن اما و اگر نداشت. صبح تهران بود، وقتی عصر زنگ می‌زدیم، می‌گفت: «الان صحن گوهرشاد نشسته‌ام و دعاگویتان هستم.» روز عرفه امسال یک‌روزه کربلا رفت و برگشت. گفتیم فاطمه‌جان، بگذار اربعین با هم می‌رویم. گفت: «شاید اربعین نباشم.»
به گفته دوستانش، خنده از لبانش رنگ نمی‌باخت. مریم می‌گوید: «یادم نمی‌آید در مقابل درخواست و کمکی «نه» گفته باشد. عروسی دخترم بود، مهمان از شهرستان آمد. خانه‌اش را یک هفته در اختیار مهمانانم گذاشت و خودش رفت روستا. او همسایه نیکو، رفیق بامرام و کارمند وظیفه‌شناسی بود. شهادت، حسن‌ختام نیک و باشکوهی برایش رقم زد.»

 

این خبر را به اشتراک بگذارید