چه کسی اول زنگ میزند؟
مهدیا گلمحمدی | روزنامهنگار:
در محله ما بیژن تنها کسی بود که میتوانست از دیوار راست بالا برود، مثل فنر میپرید روی لبه دیوار و بعد انگار استخوانی در بدنش نباشد از لای نردههای خرپشته رد میشد و میآمد خانه ما تا با هم ماست و پفک سق بزنیم و مستند حیات وحش ببینیم. یک عادت مسخرهای هم داشت هر وقت میخواست چمباتمه بزند جلو تلویزیون باید حتما قبلش پاهایم را ماساژ میداد و خورخور میکرد که یعنی حالا کیفور است. ظرف ماست بیژن جدا بود چون عادت داشت به قول مادر پنجولش را بزند داخل ظرف ماست و بعد پنجهاش را لیس بزند. نکند خدایی ناکرده زبانم لال یک وقت سبیلهایش ماستی شود. سبیل که چه عرض کنم، 6 تار این طرف بینی و 4 تار و نصفی هم آن طرف بینی. میگفتند برای تعادلش خوب است. راست یا دروغش با خودشان. وقتی نامزدی به هم خورد و تماس تلفنی من با نرگس دختر آقای مزلقانی قدغن شد، بیژن هر وقت میخواست بیاید ماست و پفک بخوریم نامه نرگس را هم زیر قلادهاش میآورد. سال آخری که در محله منیریه بودیم قضیه لو رفت و آقای مزلقانی عکس بیژن را روی آگهیهایی برای واگذاری چاپ کرد و به دیوارهای محله زد. اواخر تیرماه بود. با سگرمههای تو هم داخل تاکسی نشسته بودم. از تو پخش تاکسی، مردی با صدایی بم داشت دکلمه میکرد که بچهها، این گربههه ایران ماست... یاد بیژن افتادم. قرار شده بود آقای سام، عموی رضا همسایه روبهرویی و صاحب یک پرندهفروشی بزرگ در مولوی، بیژن را از آقای مزلقانی بگیرد اما گفته بود اگر میخواهد، مزلقانی خودش تماس بگیرد. اوایل مزلقانی میگفت اول او باید تماس بگیرد، اما یک شب بالاخره باهاش تماس گرفت و عموسام هم بیژن را با خودش برد. یکماه بعد تیتر صفحهحوادث روزنامه این بود. «مرد پرندهفروش گربههای واگذارشده را طعمه مار پیتونش میکرد.»