قصههای کهن
وزیر باتدبیر و مملکت آباد
یکی از پادشاهان ایرانی، بر وزیر خود خشمگین شد و او را از کار برکنار کرد و کس دیگری را به وزارت برگزید. پادشاه به وزیر پیشین خود گفت: «جایی را برای خود انتخاب کن که به تو بخشم تا با خانواده و دارایی خود در آنجا ساکن شوی.» وزیر گفت: «از تو میخواهم دهی ویران به من دهی.» پادشاه دستور داد که هرچه ده ویران میخواهد به او بدهند. کل مملکت را گشتند اما یک وجب جای ویران نیافتند. پس به پادشاه خبر دادند که در مملکت تو هیچ ویرانی نیست. وزیر برکنار شده، به پادشاه گفت: «این ولایت که از من بازگرفتی به کسی بده که اگر روزگاری، آن را از او بازطلبیدی، همینطور به تو سپارد که من به تو سپردم.» پادشاه از وزیر معزول عذرها خواست و دوباره او را به وزارت خود برگزید.