زندگی دوباره
فرزام شیرزادی/ داستاننویس
در حاشیه خیابانی پهن و دراز که فشههای نور چراغ تیرهای برق مثل روز روشناش کرده بود منگ و یکه خورده گیر افتاده بودم. هرچه فکر میکردم کجا هستم چیزی به ذهنم نمیآمد. مثل خوابگردها بودم. زل زده بودم به دور و برم. هرچه بیشتر فکر میکردم کمتر میفهمیدم. کی بودم و کجا؟ چه مرگم شده بود. ترس موذی به جانم نیش میزد و هول هراسی شوم، مثل بختک به جانم افتاده بود. هیچچیز یادم نمیآمد. اسمم؟ کارم؟ نه. نه... طعمی گس و تلخ پیچیده بود ته حلقم. مزهای مثل جگر خام در بادیه مسی.
اصلا من کی بودم. همه نشانیهایی که به ذهنم سپرده بودم رفته بودند به جایی که نمیدانستم کجاست. دست کردم تو جیب کاپشن مخملم.کیف پولم سر جایش نبود...راستی راستی من کی بودم و آنجا کجا بود...بهت و نگرانی دست زورمندش را انداخته بود بیخ خرخرهام و با حسی تلخ و گزنده مدام فشارش میداد. راه باریکهای را که از گوشه پیاده رو به سمت بالا آمده بودم برگشتم پایین. به تابلو کوچهها و خیابانها خیره شدم. هیچچیز بهدرد بخور و نخوری یادم نمیآمد... بهخودم قبولاندم فراموشی یقهام را گرفته.
هفتهها اوضاع همین بود... زنی سالخورده و کوتاه قد که مدام دور و برم میچرخید و مویه میکرد و میگفتند مادرم است به یک نفر دیگر که به ملاقاتم آمده بود گفت دکترها قطع امید کردهاند...
آلزایمر... هرکس به دیدنم آمد و نشانی داد نشناختماش جز آرش. آرش نشانی نداد. بوی ادکلناش آشنا بود. رایحهای که در دالان وجودم لانه کرده بود. دوباره نگاهش کردم. خندههایی که از چهرهاش محو نمیشد پیش چشمانم رنگ گرفتند. من دوباره زنده شدم.