• یکشنبه 4 آذر 1403
  • الأحَد 22 جمادی الاول 1446
  • 2024 Nov 24
یکشنبه 16 اردیبهشت 1403
کد مطلب : 224211
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/wjzJ1
+
-

شاعر عشق و غزل

چهره روز
شاعر عشق و غزل

حسین منزوی
شاعر   و ترانه سرا
(مهر ۱۳۲5 - ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۳)

اردیبهشت سال1383 بود که چشم‌هایش را برای همیشه بست؛ شاعری که منزوی بود و تمام عمر منزوی زیست. مردی که او را یکی از قله‌های بنام غزل معاصر نام داده‌اند، درگیرو‌دار زندگی روزمره و بالا و پایین‌های همیشگی‌اش نبود؛ شوریده بود و شیدا و هر شعرش خود گویای این شوریدگی است.
شاعری که شعرش برآمده از نحوه سلوک او ‌ بود؛ جوشیده از عواطف و احساسات رقیق، همان‌هایی که رشته زندگی‌اش را از هم گسیخت. شعر کمتر شاعری به حد حسین منزوی برآمده از دغدغه‌ها و فراز و فرودهای زیست شاعر است. زندگی‌اش سلسله‌ای از ناکامی‌ها و نامرادی‌هاست و همواره درگیر روزمرگی‌های جاری زندگی بود، اما دغدغه اصلی‌اش یعنی خلق آثاری ماندگار هیچ‌گاه از ذهنش حتی در اوج درماندگی‌ها به در نرفت.
اگر نیما دل به دریا زد و با رنسانس در شعر کلاسیک، توانست شعر نو را بیافریند، این حسین منزوی بود که غزل را از تابوت بیرون کشید، روحی تازه در کالبدش دمید و ‌تر و تازه‌اش کرد.
خالق ناب‌ترین غزل‌ها و ترانه‌ها هرگز اما از خاموشی و فراموشی گلایه نکرد و چنان طبع بلندی داشت که در اندوه بی‌پایانش، شادی همان رها شدن قناری شکسته‌بال از قفسی بود که او بدان دل بسته بود.
منزوی در ترانه‌سرایی نیز بی‌بدیل بود و بیش از 150 ترانه‌اش با صدای محزون همایون شجریان، کورش یغمایی، محمد نوری، علیرضا افتخاری و... به سکوت کشنده لابه‌لای واگویه‌های دلبرانه پایان داد و جماعتی را به خلسه برد. منزوی مجنونی بود که مانع مرگ غزل در دوران یکه‌تازی شاعران پست‌مدرن شد و جامه زیبای نظم را بر تن عشق کرد و پس از عمری عرق‌ریزان، شکوهمندانه بر ستیغ غزل معاصر ایستاد و هرگز در برابر ناملایمات قد خم نکرد.
رد رنج را که بگیرید به او خواهید رسید؛ به آشیانه کوچکش در قبرستان پایین زنجان. آنجا در نهایت آرامش به خواب رفته و روی سنگ قبرش خود را اینطور معرفی کرده: نام من عشق است؛ آیا می‌شناسیدم؟
     
خیال خام پلنگ من به‌سوی ‌ماه جهیدن بود
و ‌ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من- دل مغرورم- پرید و پنجه به خالی زد
که عشق-‌ ماه بلند من- ورای دست رسیدن بود
گل شکفته خداحافظ، اگرچه لحظه دیدارت
شروع وسوسه‌ای در من، به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود
اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری، مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل‌پیشه، بهانه‌اش نشنیدن بود
چه سرنوشت غم‌انگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می‌بافت، ولی به فکر پریدن بود

 

این خبر را به اشتراک بگذارید