
یادی از زهرا پورصالحی که 13تن از عزیزان خود را در جنگ تحمیلی از دست داده است
برای وطن سنگ تمام گذاشت

زهرا پورصالحی مصداق یکی از مادران ایثارگر و شجاع ایرانی است. او در زمان جنگ تحمیلی احمد و مسعود، پسرانش را راهی جبههها کرد و از اشرف دخترش خواست برای کمک به مجروحان بهعنوان امدادگر به اهواز برود. پورصالحی امور پشتیبانی جبههها را در تهران بهدست گرفت و با کمک دیگر زنان همسایه مایحتاج جبههها را فراهم کرده و برای آنها میفرستاد. هر از گاهی هم چون جهادگری پرتلاش به یاری کشاورزان میرفت. او در همه روزهای سختی ایستادگی کرد و همین دلیلی شد تا نامش برای دوست و آشنا جاودانه شود. زهرا پورصالحی، مادر شهیدان احمد و مسعود عربشاهی، به غیراز داغ فرزندان، شهادت داماد، 4برادرزاده، 2نوه برادر و 4تن از اقوام خود را به چشم دید. پورصالحی چند سالی است از دنیا رفته، اما یادش برای همیشه زنده است. اشرف عربشاهی دخترش خاطرات مادر را بازگو میکند.
هنوز دستگاه اکسیژنی که با آن نفس میکشید را دخترها به یادگار نگهداشتهاند. معمولا کنج اتاق مینشست کنار دستگاه. سالهای آخر زندگیاش حال و روز خوبی نداشت. زندگی بر او سخت میگذشت. اشرف، دختر بزرگ او بعد از شهادت همسرش با مادر زندگی میکرد و الان فقط با خاطرات او شب و روزش را سپری میکند. میگوید: «مادرم زن استواری بود. نمونه او را کمتر میشد دید. خودش مشوق برادرهایم بود. وقتی به مرخصی میآمدند چند روزی که بودند میگفت بچهها عملیات شده اینجا چه میکنید؟ بعد هم راهیشان میکرد. خود من را هم مادرم به اهواز فرستاد. بهعنوان امدادگر. گفت مسئولیتم در اینجا زیاد است و نمیتوانم برای کمک بروم. تو این کار را انجام بده. آن زمان دانشآموز سوم دبیرستان بودم.»
مسئول پشتیبانی جبههها
مادر روحیه مقاومی داشت. استقامت او الگویی شده بود برای دیگر زنان همسایه. وقتی میدیدند بانویی فرزندان خود را برای کمک به مناطق جنگی فرستاده و خودش در تهران مسئول پشتیبانی جبهههاست، علاوه بر اینکه در دل تحسینش میکردند، سعی میکردند همراهش شوند و در کارها کمک حالش باشند. دختر این بانو میگوید:«مادرم همیشه میگفت برای دفاع از دین هر کاری که از دستم بربیاید انجام میدهم. اگر میتوانستم خودم هم به جبهه میرفتم. در اینجا هر شهیدی را میآوردند مادرم برای سرسلامتی به خانوادهشان میرفت. بچههای مردم را مثل فرزندان خودش میدید. میگفت دشمن نباید گریه و بیتابی ما را ببیند.» عربشاهی به یاد مادر میافتد و رفتار زینبوارش. اینکه چقدر پرتلاش و کوشا بود. با اینکه در جبهه حضور نداشت. اما با شرکت در برنامههای جهادسازندگی به یاری کشاورزان و مردم مستضعف روستاها میرفت. در برداشت محصول کمکشان میکرد: «اغلب کشاورزان فرزندان خود را راهی جبهه کرده و دستتنها بودند. مادرم میگفت نباید چرخه اقتصاد کشور بخوابد. باید همه به هم کمک کنند. او معتقد بود صبر بر مشکلات، کمبودها و ناملایمات زندگی، انسان را پخته میکند.»
کتابچه خانوادگی
عربشاهی کتابچهای را میآورد و نشان میدهد. اسامی شهدایی است که با مادر نسبت فامیلی دارند. تعدادشان زیاد است. کتاب را ورق میزند و یکی یکی درباره شهدا توضیح میدهد: «احمد و مسعود عربشاهی برادرانم. هر دو سال 62شهید شدند. به فاصله چند ماه. احمد 23فروردین و مسعود آبان ماه به شهادت رسیدند. احمد در دوران انقلاب خیلی صدمه کشید. موقع نصب اعلامیه امام(ره) او را گرفته بودند. وقتی در زندان مادرم او را دیده و بیتابی کرده بود. احمد مادرم را دلداری داده و گفته بود اگر این کارها را نکنیم پس چطور اسلام زنده بماند. حضرت زینب(س) مگر صبر نکرد شما هم باید صبوری کنی.» عربشاهی به وابستگی زیاد مادر به احمد اشاره میکند و اینکه آنها مثل 2روح در یک کالبد بودند. بعد نحوه شهادتش را تعریف میکند: «احمد در شرهان مشغول مسئول تدارکات بود و حین آب رساندن به رزمنده مورداصابت ترکش قرار گرفت. وقتی شهید شد یک پسر به اسم امیر داشت. عروسمان فرزند دومش را هم باردار بود.» مسعود برادر دیگر عربشاهی درست چند ماه بعد از احمد در عملیات والفجر 4به شهادت رسید. او خودش محصل بود و با دستکاری شناسنامه راهی جبهه شده بود. عربشاهی در ادامه به شهادت عباس غفارپور، همسر خود اشاره میکند: «عمر زندگی مشترک من و عباس دو سال و نیم بود. او هم همراه برادرهایم در کارگاه تراشکاری کار میکرد. داوطلبانه به جبهه رفت و 2اسفند ماه سال 63شهید شد. برادرش حسین هم بعد از او به درجه رفیع شهادت نایل شد. ثمر ازدواج ما محدثه است که الان خودش یک دختر دارد.»