• دو شنبه 17 اردیبهشت 1403
  • الإثْنَيْن 27 شوال 1445
  • 2024 May 06
پنج شنبه 3 خرداد 1397
کد مطلب : 17552
+
-

حکایت نذر برای گنجشک‌ها

حرف‌های همسایه
حکایت نذر برای گنجشک‌ها

مهدیا گل‌محمدی| خبرنگار:

پهن شدن یک قالیچه لچک‌ترنج بختیاری و رفو شده روی دیوار خانه ما خبر از اسباب‌کشی مستاجر جدید همسایه دیوار به دیوارمان می‌داد. حاشیه و حتی لچک قالیچه نخ‌نما و برخی گل‌های لاکی‌رناسی آن صورتی و پلاسیده شده بود.

کمی آن طرف‌تر خورشید زردی که بی‌شک جای قابلمه‌ای داغ بود، نزدیک ترنج قالیچه نورافشانی می‌کرد. یک روز پسری که یک سیب‌زمینی پشندی روی نوک جورابش روییده بود و خنده‌ای روی لبش، زنگ خانه‌مان را زد. در را که باز کردم توپ دو‌لایه پلاستیکی پر از کف سفیدی که سفیر دوستی میان مرز‌های خانه ما و آنها بود را پس داد و بی‌هیچ حرفی رفت. حتی گلایه‌ کوچکی هم از شتک کف‌ها به لباس‌هایش نکرد. بچه بودیم و ریختن طرح رفاقت با مصطفی پنجمین پسر عالم‌خانم زیاد طول نکشید. چند ماهی گذشت و بعد از دیدن عصای سفید دست عالم‌‌خانم تازه فهمیدم چرا او همیشه بالا را نگاه می‌کند و مصطفی زمین را.

آن سال ماه رمضان درست با بارش نخستین دانه‌های برف همزمان شد و غروب آفتابی، من و مصطفی داشتیم زبانمان را به همدیگر نشان می‌دادیم. هر کسی زبانش سفید بود یعنی راست می‌گوید و روزه است. داشتم به سفیدی زبانش فکر می‌کردم که ناگهان دستش را سد راهم کرد. پایین را نگاه کردم، گنجشکی روی زمین افتاده بود. گنجشک انگار بخواهد چیزی بگوید منقارش باز مانده بود. جمعیت سیاه مورچه‌هایی که دور‌ه‌اش کرده بود از میان چشم‌هایی که نداشت رد می‌شدند. بی‌بی گفته بود پرنده‌ها این وقت سال چیزی گیرشان نمی‌آید و از گرسنگی می‌میرند. بی‌بی، مادربزرگ مصطفی چیزهای دیگری هم لابه‌لای خاطراتش می‌گفت.

خاطراتش لحاف‌کرسی چهل‌تکه‌ای بود که هر تکه‌اش را از جایی به ذهنش وصله کرده بود. یک‌بار که عالم‌خانم داشت کورمال کورمال غذا را روی یک زیرقابلمه‌ای حصیرباف روی فرش می‌گذاشت بی‌بی‌ دستش را که حنای تندی داشت بالا برد و گفت: «به این سوی قبله مراد‌ دالوند داماد ممسنی‌ها بود، میگن اونقدر از نذرش حرفی نزد و بی سر و صدا صغیر‌های محله را آب و دون داد که حاجت‌روا شد و پای دخترش خوب شد.» از فردای آن روز مصطفی صبح‌ها خودش تنها مدرسه می‌رفت و داخل صف نانوایی هم هرچه سرک می‌کشیدم، خبری ازش نبود. داخل صف مردم داشتند از یک مشتری ناشناس حرف می‌زدند که هر روز پیش از اذان صبح و شب‌ها پس از اذان مغرب یک نان خریده و نذر گنجشک‌ها می‌کند. دانه‌های برف نان را خیس کرده بود و گنجشک‌ها بی‌هیچ ترسی از رهگذر‌ها داشتند بوسه بر نان می‌زدند.

چند روز بعد گرگ و میش هوا با صدای جیغ و فریاد عالم خانم از خواب بیدار شدیم. داخل خانه‌شان عالم خانم حرف‌لرزه گرفته بود و بعد فهمیدیم برای سحری می‌خواسته مصطفی را بیدار کند که می‌بیند بچه‌اش نیست. بی‌بی‌ رد مصطفی و رد دیگری را در برف‌های پیاده‌رو دیده بود و هول برش داشته بود که نوه‌اش را دزدیده‌اند. چند دقیقه بعد داخل خیابان من با باد مسابقه می‌دادم و پاهایم به زمین نمی‌رسید و مش‌اسماعیل لحاف‌دوز، همسایه زیرزمین خانه پدری روی دوچرخه انگار بخواهد پاهایش را در زمین فرو کند به دنبال رد پاها رکاب می‌زد.

برف رد پای کوچک‌تر را پوشانده بود و رد پای بزرگ‌تر هم جلوی در‌های مسجد ناپدید می‌شد. دست از پا درازتر به خانه برگشتیم که فهمیدیم مصطفی برگشته و بعد از اینکه به جای وعده سحری کتک مفصلی خورده از آنجا که لام‌تاکام نگفته اول صبحی به قول عالم‌خانم بیرون از خانه چه غلطی می‌کرده، در اتاق حبس شده است. آن روز چشمم مدام به جای خالی مصطفی روی نیمکت مدرسه می‌افتاد. عصر پیش از افطار جلوی نانوایی، قطاری از گنجشک‌ها روی میله و میخ‌های خالی از نان نشسته بودند و همدیگر را نگاه می‌کردند.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :