سلام من برسانی
پیروزه روحانیون
اولین و آخرینباری که در پیادهروی اربعین شرکت کردم، هوا خیلی سرد بود. کوله را بسته و بلیت را گرفته بودم که جواب آزمایش آمد. به همسرم نشاناش دادم و دیگر به هیچکس چیزی نگفتم. خیلی ذوق داشتم برای شروع سفری که بسیار از آن شنیده بودم. من با تعدادی از بچههای مستندساز و نویسنده همراه بودم و همسرم با گروهی از زائران اروپایی.
سفر سختی بود برای من که در پر قو بزرگ شده بودم و حالا باید در موکبها میخوابیدم و تمام لباسهایی را که در کولهام جا داده بودم شبها میپوشیدم تا ساعتی بخوابم. بیشتر خوراکیها و غذاها را دوست نداشتم و بیشتر اوقات با خوراکیهای کیفم سیر میشدم. البته عاشق صبحانههای بینظیر و خوشمزه عراقیها بودم و دلی از عزا درمیآوردم. هر جا با شلوغی و ازدحام حرم روبهرو میشدم ترس برم میداشت که کار درستی کردم با این شرایط به این سفر آمدم؟ یکبار که در نجف بین زائران رسما داشتم له میشدم و نفسم بنده آمده بود، یاد روضه شب قدر آخر حاج آقا مجتبی تهرانی(ره) افتادم... از حضرت زهرا برایمان خوانده بود... «انا حامل»... در دلم فریاد زدم: «علی جان! انا حامل، خودت مراقب بچهام باش». آرام و مطمئن شدم. ایمان داشتم خودشان مراقب امانت کوچولوی من هستند.
آن سال اربعین، سختترین و شگفتانگیزترین سفر عمرم را تجربه کردم. هر روز صبح که با طلوع خورشید پا به جاده نجف به کربلا میگذاشتم با عجیبترین و باشکوهترین تصویر تمام دنیا روبهرو میشدم. جمعیتی عظیم و نامتناهی که بهسوی هدفی مشترک گام برمیداشتند و خدمتگزارانی که برای خدمت کردن به زائران منت میپذیرفتند و التماس میکردند به خانهها و چادرهایشان برویم و مهمان سفرههایشان شویم. یادم میآید دوربینی را که تازه خریده بودم برای ثبت لحظهلحظه این سفر همراهم آورده بودم و پلیرم را پر از مداحی کرده بودم تا در مسیر حال و هوای حسینی پیدا کنم. از هیچکدام استفاده نکردم. دلم نمیآمد تصاویر عجیب و تازه مسیر را در کادر عکس محدود کنم. و البته نوای بکر و فوقالعاده جاری در مسیر، از هر نوحه و موسیقیای بینیازم میکرد.
آن سفر با تمام خاطرات و دوستیها و فراز و فرودهایش تمام شد و حسرت تکرارش تا امروز بر دلم مانده است. هر سال نزدیک اربعین دوستانم یکییکی از رفتن خبر میدهند و من فقط میگویم... تو میروی به سلامت / سلام من برسانی... .