منِ او
لیلا سیف/ خبرنگار
خودم را آماده کرده بودم که بعد از تولد بچه همهچیز بهسرعت برق و باد به حالت اولیه برگردد. البته درباره سرعت برگشتن زندگی به روال عادی یک کمی منطقی بودم. مثلا پیش خودم میگفتم «خب این طبیعیاست که چند هفتهای طول بکشه» اما مطمئن بودم بعد از چند هفته همهچیز عادی میشود.
خانه دوباره میشود آن جزیره امنی که در آن لنگر انداخته بودم و اصلا قصد نداشتم پایم را از آن بیرون بگذارم و زندگی هم میشود همان مدل زندگی روتین و برنامهریزی شدهای که داشتم. همان زندگی که اصلا برایم مهم نبود به چشم آدمهای عشق هیجان و تغییر، همانهایی که دوست دارند هر روز صبح با یک جیغ بنفش از خواب بیدار شوند و شب در اوج یک سورپرایز باتریشان تمام شود و خاموش شوند، چقدر میتواند کسلکننده باشد.
من آماده بودم که بعد از 9ماه نخوابیدن و نخوردن و انجام حرکات کششی که در ماههای آخر هیچ شباهتی به کشش نداشت و فقط در حد بالا و پایین بردن روباتیک دستها بود، به زندگی عادیام برگردم. با اشتیاق منتظر تولد کودکم بودم. برایش اتاق جداگانه آماده کرده بودم و همه وسایل راحتیاش را با وسواس و سلیقه انتخاب کرده بودم.
این هم از روی عشق و لذت مادری بود و هم برای اینکه میخواستم در روال عادیشدن زندگی و سکونت او در اتاقش خللی ایجاد نشود. من برای همه اینها آماده بودم اما هر چیزی که بعد از تولد بچه اتفاق افتاد دقیقا برعکس تخیلات من بودم.
حالا حتی نمیتوانم دقیق بهخاطر بیاورم که چه زمانی یادم آمد زندگیام چقدر با قبل فرق کرده؛ ماه چهارم؟ ماه پنجم؟ دقیقا یادم نیست، ولی میدانم نخستین جرقهها وقتی زده شد که دور و بریهایم به صدا در آمدند. تازه آنجا بود که یادم آمد از وقتی با تودهای از پارچه و پتو که یک بچه تویش بود از بیمارستان به خانه برگشته بودیم تا همین الان هیچ کاری برای خودم نکرده بودم. اصلا چندبار خودم را توی آینه دیده بودم؟
دزدکی به سمت نزدیکترین آیینه رفتم و جدا از تصویری که آن تو دیدم ترسیدم و بعد از شانهکردن موهایم با لبخند، زندگی دوباره شد همان که توی این 5-4 ماه داشتم. هیچچیز به روال سابق برنگشت.
خانه دیگر هیچوقت رنگ سکوت و آنکادری که قبلا داشت را بهخودش ندید و من برعکس همه عمرم حالا هر روز با یک جیغ بنفش از خواب بیدار میشدم و شب هم با تمام شدن باتریام خوابم میبرد.
فرقی هم نمیکرد جیغ بنفش برای یک لبخند کج و محو ساده بود که عکسش را در کوتاهترین زمان به اقصی نقاط دنیا مخابره کردم، یا بهخاطر نخستین غلتزدن (یک بار به راست، یکبار به چپ) یا بابا گفتن یا دندان درآوردن که این دوتای آخری در نوع خودش انفجاری بود که مدتها بعد از تمامشدن جیغ هم سرگرمم میکرد. زندگی بدون تغییر و شلمانوارم به زندگیای تبدیل شد که همیشه از آن میترسیدم و اصلا برایش آماده نبودم.
اما حالا درست وسط این زندگی اصلا نمیتوانم باور کنم دنیا قبلا هم به این قشنگی بوده. بهار و تابستان به همین سرزندگی بوده و پاییز این همه زیبایی داشته است. من این روزها با مدلی که هرگز برای خودم متصور نبودم بهمعنای واقعی کلمه زندگی میکنم و از آن لذت میبرم. البته تا به دنیا آمدن بچه بعدی هم هرگز زیر بار نمیروم که خوشبختی میتواند چیزی بیشتر از موجودی باشد که الان پیچیده در پتو کنار من چرت میزند.