سعید مروتی
جلوی سینما آزادی قیامت بود. جمعیت مشتاق از ساعتها قبل آمده بودند «سارا»ی مهرجویی را ببینند. آدمهای داخل صف میگفتند خدا فردا را بهخیر کند که «ردپای گرگ» را نشان میدهند و کیمیاییبازان پاشنه در سینما را از جا درخواهند آورد. (اغراق نمیکردند فردایش مقابل سینما آفریقا دیدم که چطور موقع بلیتفروشی برای ردپای گرگ، شیشه قدی سینما را پایین آوردند). هیچوقت موقع جشنواره فیلم دیدن در آزادی راحت نبود. به دوستم گفتم این بار آخری است که زمان جشنواره اینجا میآیم. صبح زود آن جلوها بودیم ولی چون هر کس برای چند نفر از رفقایش جا گرفته بود. پنجاه شصت نفر ساعت ۶صبح در حوالی عصر شده بود بالای ۵۰۰نفر. میگفتند بالای ۶۰درصد بلیتها قبلاً پیشفروش شده و بهنظر میرسید ایستادن در صف بیهوده است. بلیتفروشی شروع شد و چند نفری مانده به ما گیشه را بستند و همه منتظر شدند برای سانس فوقالعاده که معنیاش ۴ساعت معطلی بیشتر بود. خیلی علاف شده بودیم. از دوستم جدا شدم و از صف بیرون آمدم که بروم لالهزار و سینما کریستال. آن طرف خیابان، احمد امینی منتقد مجله فیلم را دیدم که داشت عرض خالداسلامبولی را رد میکرد که برود شهر قصه. سینمای دنج و کوچک بغل آزادی که منتقدان مثل بچه آدم در آنجا فیلمهای جشنواره را میدیدند. نمیدانم چه شد که من هم مثل احمد امینی رفتم مقابل شهرقصه. او کارتش را نشان داد و رفت داخل و من ماندم به تماشای آدمهای خوشبختی که منتقد فیلم بودند. راه کریستال، با حسرت شهر قصه سپری شد.
اما سینمای دنج شهرقصه از کجا وارد زندگی ما شد؟ سینمایی که اوایل، هر وقت بلیت آزادی به ما نمیرسید، سراغش میرفتیم، سینمایی که به مرور کشفش کردیم. این درست که سینمای بزرگ آزادی بیشترین جلوه را میان تمام سینماهای پایتخت داشت، ولی شهرقصه هم برای خودش جواهری بود. سینمایی که حتی از آزادی هم باحالتر بود که اگر آزادی عظمت داشت، شهرقصه دلپذیرتر و صمیمیتر بود. این صفات را آنها که در شهرقصه فیلم دیدهاند بهخوبی درک میکنند. سینمایی که در ۱۲اردیبهشت سال۱۳۵۰ در چهارراه عباسآباد و در مجاورت سینما شهرفرنگ (آزادی) با ظرفیت ۱۴۷نفر تأسیس شد. جایی که دهه50 محلی برای نمایش فیلمهای شاخص خارجی بود و در دهه60 هم کلاسش را حفظ کرد و مدتی هم جلسات نمایش فیلم کانون فیلم و فیلمخانه ملی در آنجا برگزار میشد.
وقتی عبد، رضا، اسی، جواد، رامین و علی یزدانی در کافه ماطاووس قرار دیدار در چند سال بعد را گذاشتند ما در شهرقصه پای «ضیافت» کیمیایی نشسته بودیم و نمیدانستیم که این آخرینباری است که در این سینما فیلم میبینیم. کمتر از یک سال بعد آتش به جان سینما آزادی افتاد و برادر کوچکتر هم با اینکه آسیب غیرقابل جبرانی ندیده بود، پاسوز برادر بزرگتر شد. در روزهایی که همه مرثیهخوان سینما آزادی بودند کمتر کسی از شهرقصه یاد میکرد. سینمایی دنج با معماری فوقالعاده، با آن سالن انتظار دلپذیر و صندلیهای راحت و پرده درجه یکش که فیلم دیدن در آن ضیافتی بود. سینمایی تکرارناپذیر که هیچ پردیس مدرنی نتوانست جای خالیاش را پر کند. سینمایی که بهترین فیلمهای زندگی ما را نمایش میداد، سالهاست مثل خیلی چیزهای دیگر شده؛ خاطرهای از یک روزگار سپری شده.
شهرقصه
در همینه زمینه :