تو بیدریغتر از نفسی!
فریدون صدیقی- استاد روزنامهنگاری
همه دلبندی از آن شماست، همه مهر تا آخرین نفس، چه دوستاتدارمهایی! چه عزیزکردهای! سوگند میخورم به جان خودت همه بیداریها و خوابها و رویاهایم با توست، شما که مثلاً نامتان باران درختنشین است!
چرا؟ دلیل آشکاری دارد، چون شما و دوستان جان و جهان دیگر چون شما، یگانههای فکور، عمیق، صبور، بیحب و بغض و بیتوقع من هستید. اصلا شما سکوت سرشار از خوانده و نخواندههای من هستید! نگاهتان که میکنم حالم به شیوه غریبی سبکبال و بالنده میشود، چون با حضور در متن، خط و ربط شما میفهمام در کجای دانایی، کمدانی یا اساساً نادانی هستم! عطف تاریخی این سرمستی و شکوهمندی در این است که میفهمام و به درستی و دقت میفهمام چقدر نادانم، پس باید بیشتر و بسی بیشتر بخوانم که در کجای درک و دریافت این جهان نامکشوفم! مثلاً وقتی بهگونهای دگر میفهمام که همه میمیرند، آنگونه که سیمون دوبوار نوشته است درمییابم گاه غایت عشق و رستگاری در بودن نیست، در چگونه و چرا رفتن است!
قربانت بروم، راست میگویم و در دقیقه اکنون که این یادداشت را به میمنت و مبارکی حضور والای شما مینویسم، سوگند میخورم هیچکس مثل شما نیست، چون همه خودت را به من میبخشی در هر زمان و مکانی که اراده کنم! تو بیدریغتر از نفس هستی بیآنکه از من چیزی بخواهی. شما بیگمان مهمترین و بهترین یار مهربان در همه عمر هستید و لذتی فراتر از شنیدن موسیقی و دیدن فیلم به من میبخشید خانمها و آقایان کتاب!
روزها که از خواب برمیخیزم خانه در سکوت تن داده به گردش نور روز، رنگ به رنگ میشود و احوالپرسی با همراه و نور به سرعت جایش را به سکوت میدهد اما راست این است که خانه در تسخیر صدای پرطنین قفسههای کتاب در این اتاق و آن اتاق است. شما خانم دکتر سیمین دانشور عزیز، هر روز میبینمتان که «سووشون»خوان قبیلهاید! شما خانم فروغ عزیز که هر «روز تولد دیگر» شماست! شما آقای «کلیدر» عالیجناب محمود دولتآبادی که دردمند «جای خالی سلوچ» هستید! شما عالیمقام گارسیا مارکز ارجمند جهان «صد سال تنهایی» شما هنوز و همچنان با ترجمه بیهمتای بهمن فرزانه معزز، گره خورده با جهان من هستید.
پس حق دارم مراتب خرسندی همیشگی خودم را از حضور مشفقانه صدها و صدها نویسنده، شاعر، مترجم، متفکر و هنرآفرین در خانه و در کنار و جوار تنگاتنگ خودم اعلام کنم و تأکید کنم این حضور متعدد و پیوسته و روبهفزونی خوشبختانه بدون هیچ ستیز و بخل و حقد در کمال رواداری است. دکتر براهنی در کنار هوشنگ گلشیری و در نهایت احترام مشغول نقد و بررسی ادبیات داستانی ما هستند. ساده بگویم، همه مکتبهای ادبی و هنری و فکری در کمال فروتنی آماده انتقال مفاهیم و دانستههای خود هستند؛ مثلاً همین شاعر نازنین که چنین میخواند:
چیزی به من بگو
دستی به من بده
راهی به من ببخش
و آفتاب کن که میخواهم
در چشمهای تو
شب را زبونتر از همیشه ببینم
اولین باری که کتابخوان شدم، هزار سال پیش در دبستان بدر در سنندج بود که باید خواندن و نوشتن یاد میگرفتیم به کمک خانم معلم شهشهانی که خودش فارسزبان بود کتاب فارسی بخوانیم. مشکل اما این بود که زبان مادری ما کردی بود و با فارسی تنها از طریق رادیو کمی آشنا بودیم! وقتی خانم معلم شروع کرد به فارسی حرف زدن و کتاب خواندن، همه بغض کردیم و چند تا از بچهها زدند زیر گریه و من که آدم دلنازکی بودم، میخواستم کتاب را در پستوی خانه پنهان کنم و بعد ادعا کنم گمش کردهام! چه خیال باطلی! بگذریم... کتابخوانی غیردرسی من با مجلهخوانی شروع شد. مجله ترقی متعلق به جناب دکتر لطفالله ترقی پدر گلی ترقی، نویسنده معتبر و مولف کتابهایی چون دودنیا، اتفاق، بازگشت و خواب زمستانی. مجلهخوانی در کلاس پنجم دبستان و با لطف یکی از همکلاسیها طی ماجراهایی در بیش از نیمقرن پیش میسر شد که بماند. نخستین کتاب غیردرسی که خواندم در دوره اول متوسطه بود؛ نام کتاب «وفا» به نویسندگی زندهیاد جواد فاضل بود؛ یک داستان بلند عاشقانه که مناسب سالهای نوجوانی بود و زان پس کتابخری و کتابخوانی را تاکنون حفظ کردهام و همچنان از کسانی که از من کتاب گرفته و پس ندادهاند کمی تا قسمتی دلخور هستم، چون به گمان من ثروت راستین هر کسی تعداد کتابهایش است!
هزار چاره بکردم
که همعنان تو گردم
تو پهلوانتر از آنی
که در کمند من افتی
شعرها بهترتیب از اسماعیل شاهرودی و حضرت سعدی