سیداحمد بطحائی
مرگها نفسگیرند. عین قلاب و گیره میافتند روی گردنت. از زیر گودی گلو فشار میدهند، تا جایی که خودت به نفس نفس بیفتی، هق هق. یک لحظه انگار میخواهی بمیری. ملحق شوی به مادر، پدر، فرزند یا اویی که باهاش زندگی کردهای. از او متولد شدهای یا او از تو زاده. انسانی که با گوشت و پوست شنیدهایش و فهمیدهات.
جغرافیای هم را از بر کردهاید.
خشت به خشت تاریخ را دوتایی روی هم گذاشتهاید. سر تا ته کوچه زندگی را با هم قدم زدهاید. گریه کردهاید و خنده. بغض و بغل و بوسه.
حس میکنی آن لحظهها، آن تخت نیم بند چوبی، صندلی لهستانی، شومینه آجری، مبل راحتی مخمل کنار شومینه، آن سفره، موکت و فرش و پتو، آن چاردیواری با تمام جزئیاتش، با رفتن آن آدم، دیگر معنا ندارد. تهی و پوچ شده.
حس میکنی لحظهها، تقویم، مکان و اتمسفرت و تک تک اشیا و اجسامی که در تعامل با او داشتی، حیاتشان را از او میگرفتند و حال او، مادر، پدر یا ...، نیست که به همه این چیزهای خنثی رنگ بدهد، روح بپاشد و معنا بدهد. دورتادورت را مشتی چوب و سنگ و آجر بیرنگ و بو گرفته.
مرگها نفسگیرند، عین قلاب، گیره و هر چیز نفسبُر و جانگیر میافتند به جانت. دودستی میچسبند به گردنت. حلقت. تا جایی که فکر میکنی رسیدی به تهش. تو هم داری میمیری. ولی درست همان لحظه که فکر میکنی قلبت تیر میکشد و کمر تا شده، آن لحظه که دنیا و متعلقاتش برایت بیاعتبار شدهاند، آقا یا خانمِ زندگی، دستت را میگیرد، از روی خاک و سنگ ریزههای قبری که برای عزیزت کندهای، بلندت میکند. زُل میشود توی چشمهات و همانطور که دستت را توی دستهای گرم و جاندارش فشار میدهد، میگوید همان قدر که ما محکوم به مرگ و فنا و رفتنیم، همانقدر، بلکه بیشتر تا رسیدنِ آن روز محکوم به زندگی هستیم، محکوم به ماندن، ساختن، به جنگیدن برای چیزی که فکر میکنیم میتوانیم بهش معنا بدهیم، رنگ و روح بپاشیم. شاید برای ساختن خاطرهای برای اویی که زندگیش را با ما معنا کرده، مرگها نفسگیرند، زندگیها بیشتر.
سایر بستگان...
در همینه زمینه :