
زندگی پدیا/ پدربزرگم نویسنده بود

مریم ظاهری
حوالی عصر سرهنگ تماس گرفت که سریع بیا که گودبرداری منزل کوچه پشتی که دیوارش تکیه به کتابخانه دارد الان است که بریزد و پشت کتابخانه خالی شود. قرار بود فردا کتابهای پدربزرگ را به کتابخانه عمومی شهر هدیه کنیم مقدمات کار از چند روز قبلش فراهم شده بود فقط مانده بود لیست برداری از کتابها که بعضی نسخ خطی بودند و کمیاب. تلاش برای نگهداری منزل پدری و میراث فرهنگیاش بینتیجه مانده بود و چون فرزندان هر کدام در گوشهای از دنیا به کاری مشغول بودند و نه فرصت آمدن به وطن داشتند و نه علاقهای به نگهداری از کتاب؛ هیچکدام از فرزندان دختر و پسر از شم نویسندگی ارثی نبرده بودند، 2 نفری پزشک بودند و 2 نفر دیگر مهندسی خوانده بودند و عذرا فرزند آخر هم سالها بود که اسیر خاک بود. من آخرین نوه بودم از نخستین فرزند پدر بزرگم، علاقهای به زندگی در اروپا نداشتم و جلای وطن برایم درد بیدرمان بود، پاگیر کتابخانه پدربزرگ بودم و میراث بیجایگزینش. وقتی رسیدم دیوار استوار بود و کتابخانه همچنان پابرجا.صدای بیل مکانیکی نمیآمد و همه جا ساکت بود سرهنگ را هم ندیدم آن حوالی باشد.کتابها را به آهستگی از کتابخانه بیرون میآوردم و درجعبهها جا میدادم. کار بهطول انجامید و برای رفع خستگی بعضی از نسخ خطی را تورقی میکردم که از لای یکی از آنها کاغذی تاخورده نظرم را جلب کرد. یادداشتی بود با ذکر روز و ساعت.
خط پدربزرگ بود در روزی که خبر درگذشت دخترش را آورده بودند.نوشته بود عصر تلخی بود سرهنگ لجباز ماشین گالانت را محکم به پشت کامیونی که کنار جاده متوقف شده بود کوبید و دخترم عذرا در دم جان سپرده بود، لعنت به آن روز و یادآوری دردناکش برای همه سالهای بدون او. آخر یادداشت نوشته بود قرار بود بعد از من مسئولیت کتابخانه با عذرا باشد. دو سه رد اشک بر کاغذ یادداشت مانده بود و ادامه این بود. عذرای من اما قبل از من رفته بود و دیگر نوشتهها و کتابهایم را دوست ندارم آنها را تحویل کتابخانه بدهید.
کاش میتوانستم زودتر به عذرا برسم. یادداشت را به لای کتاب برگرداندم و کتاب را در جعبه گذاشتم.پدر بزرگم نویسنده بود و این یادداشت آخرین نوشته او.مرگ پدربزرگ در پاییز همان سال مرگ عذرا اتفاق افتاد.