محمود دولتآبادی
باید یک جوری از این دیوار تنگی که دور خودش کشیده بود بیرون میرفت. وگرنه ممکن بود بخشکد. پیش از آنکه شاخ و برگ دربیاورد بخشکد. خشکیدن، مردن مگر چیست؟ فقط یک جور است؟ یوسف فکر کرد ممکن است آرامآرام بمیرد و خودش حالیاش نشود.
آفتاب تنبل بود. هوا تنبل بود. یوسف تنبل بود. مگسی بود که بالش، یکی از بالهایش شکسته باشد. حس میکرد نمیتواند از جا برخیزد. تنها خیالش وزوز میکرد. خیالش بال مگس بود. تقلا میکرد. بیچاره تقلا میکرد. میخواست خودش را از جایی نجات بدهد. میخواست مفری برای خودش پیدا کند. خودش در خودش داشت خفه میشد.
بوک مارک/ روز و شب یوسف
در همینه زمینه :