قدِ بلندِ امید
پنجشنبهها برایم رنگ و بوی دیگری دارد. نارنجی است و بوی نوشتن میدهد. پنجشنبهها حتی اگر خوشحال هم نباشم، هیجان دارم، شوق زندگی دارم، انگیزه دارم، حتی اگر فعالیت پیشِ رویم، چیزی نباشد جز غصهخوردن! نشان به این نشان که در این عکس، که پنجشنبهای بود در چهار، پنج سال پیش، قلممو و رنگ برداشته بودم و یکی از گلدانهای بالکن را که سیاه بود، آبی کردم با نوار خردلی! مرا چه به این هنرمندبازیها؟ آنروز اسمم در دوچرخه چاپ نشده بود، اما متنهایی که در آن خواندم روحم را حسابی جلا داده بود. البته از پیکسل دوچرخهام معلوم است که آنموقع به درجهی خبرنگار افتخاری نائل شده بودم و ذوقی وصفناشدنی داشتم؛ ذوقی که هنوز هم با من است و تا ابد هم خواهد بود. در آن سالنامه روزهایم را مینوشتم. گوشی عزیزم از سال بعدش خراب شد، هندزفریای که ماجان برایم دورش را بافته بود، در یک درگیری نهچندان مسلحانه با برادر گرامی پاره شد. حتی خانهمان را هم عوض کردهایم. از آنروزها تنها دوچیز با خودم آوردهام که برای باقی عمرم کافیاند؛ یکی حال خوب پنجشنبهها و دیگری انگیزهی نوشتنم. از همان موقعها و به لطف دوچرخهی عزیز، روحِ نویسندهای در من شکل گرفت که نویسندگی بلد نیست، اما نوشتن آرامَش میکند. این عکس و عکسهای زیاد دیگری را در چیزهایی که برای دوچرخه میفرستادم پیدا کردهام. گزیدههایی از عکسهایی دارم که برای دوچرخه میفرستادم. خوشگلهایشان را گلچین میکردم و تقدیمش. هنوز هم میفرستم که چرخش بچرخد. که همانطور که مثل کوه پشتِ منِ نوجوان بود، به تمامی نوجوانان ایران جانم بال و پر بدهد و تنهایشان نگذارد.
امروز که گذشت، پنجشنبهی خاصی نبود، اما با دیدن این خاطرات، جوانهی همیشهزندهی امیدم کمی رشد کرد. مثلاً عکس سعدیه را دیدم و شلوغیها و زندهبودنهایمان را قبل از کرونا. اصلاً این شیراز چیست که آدم عکسهایش را هم که میبیند پر از زندگی میشود؟ حال قدِ امیدم بلند شده و آرزو دارم. جرئت آرزوکردن هم دارم. حس میکنم آدم وقتی امید و آرزو دارد، انگار کسی است برای خودش. نوعی هویت است آرزو. آرزو میکنم شیراز را و روزهای خوشمان را، نوشتن را و موفقیت را، خوشی را و حال خوب را برای همهمان.
وانیا امیری، 19ساله از پردیس