داستان تابستان/ چوبخط
پیام بهاری
از پنکه سقفی آسایشگاه فقط صدای ترقتروق میآمد و کاربرد دیگری نداشت اما در تقابلش، گرما، پست روزانه خود را درست و بدون لحظهای غفلت انجام میداد. همانند سربازان جنگ جهانی دوم که چوبخطها را خط میکشیدند من هم روزهای باقیمانده سربازی را روی مجله فیلم حسابوکتاب میکردم که ناگهان صدایی من را از عالم وهم دورکرد: «ناصری». هیتلر آمد! نه سرگرد امینی دوستداشتنی من بود. او جوانتر از آن بود که یک ستاره درخشان روی دوشش بدرخشد. من را به مأموریت فراخواند. بهسرعت لباس شخصی خود را پوشیدم؛ آگاهی است دیگر. با لباسی منظم و باتومی بهدست همانند جیمزباند خوشتیپ شدم و خودم را برای یک مأموریت سهل آماده کردم. من و دوستم-حسینی- دوطرف یک متهم، عقب ماشین نشستیم. متهم جثهای بزرگ داشت با چشمان غمگین و مهربانی که بهطور یقین با هیکل سِترگ او همخوانی نداشت. جرم او چه بود؟ نمیدانستم؛ شاید سرقت کوچکی کرده بود. در هرصورت، ما برای بازسازی صحنه باید به محل میرفتیم. هیکل بزرگ او و تنگی جا باعث شد من و حسینی صورتمان به شیشه ماشین برچسب شود. در ذهنم این فکر را نشخوار میکردم که رژیم چیز بدی نیست آقای متهــم. از کـــوچه پسکوچههای تهران عبور کردیم و به شوش رسیدیم؛ من به محلههای قدیمی بســـیار علاقهمندم. کمی جلوتر چند نفر به جان هم افتاده بودند، گردهمایی فلسفی با طعم دود و چند سرقت جلوی چشمانمان؛ حرف خود را پس میگیرم. به خانهای با دری زنگزده رسیدیم و وارد شدیم. سرگرد صدایم کرد تا به آشپزخانه بروم و نگذارم متهم به چاقو نزدیک شود. با خودم مرور کردم، ناصری صبور باش، همه پُستهای سربازی روزی تمام میشوند. راستی چرا پُست چاقو؟ یک متهم به سرقت؟ پس از گذشت زمان سرگرد من را فراخواند: «ناصری». با دستورش روبهروی متهم ایستادم و بهجای چاقو، کنترل تلویزیون را بهدست متهم داد. متهم چشم به من دوخت و خرناسی کشید و تف را حواله صورت من کرد و در آنی کنترل را بر سینه من کوفت و کشانکشان داخل اتاق برد و روی تخت خواباند. امیدوار بودم به جوانیام رحم کند. سرگرد گفت کثیف نشوم و من چشم چرخاندم. در تخت، سیلاب خون جاری بود. کاشف بهعمل آمد غول مهربان، همسرش را کشته بود و من نقش زن قاتل را ایفا میکردم. به جایزه بازیگری فکر میکردم که از حال رفتم. خیلی شیک، روح ابرمردهای کلاهشاپویی را در قبر لرزاندم. قندآبِ خانه قاتل، لحظهای حالم را جا میآورد اما دوباره از هوش میرفتم. من را به آسایشگاه برگرداندند. درحالیکه صدای پنکه زهوار دررفته گوشم را کر میکرد، چوبخط آن روز را کشیدم. چهکسی گفت سربازی برویم مرد میشویم؟من مُردم قبل از اینکه مَرد شوم.