• چهار شنبه 26 دی 1403
  • الأرْبِعَاء 15 رجب 1446
  • 2025 Jan 15
سه شنبه 18 خرداد 1400
کد مطلب : 132578
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/1wvDG
+
-

داستان/ قصه خنکای کهنه

داستان/ قصه خنکای کهنه

پیام بهاری

گرما از سر دوستی با من وارد نشده است.  عرق از پیشانی‌ام سُرمی‌خورد. وسایل جراحی‌ام به‌ترتیب کنار هم چیده شده است.  نگاه‌های نگران من، به هر سو پرت می‌شود.  امیدوارم کسی که درون مرا می‌شکافد این‌بار وسیله‌ای در درونم جا نگذارد. همیشه این اتفاق رخ می‌دهد و من تا مدت‌ها احساس سنگینی می‌کنم. خستگی در چشم جراحم موج می‌زند. باید تمام سعی خود را به‌کار بگیرم تا به‌زودی بهبود پیدا کنم؛ هرچند چرخ دنده کوچک سمت چپم به سختی می‌تپد. از کانالم، گفت‌وگوهای زن و شوهر جوانی که به‌تازگی به این خانه کوچ کردند را می‌شنوم. باید کولر آبی را کنار بگذاریم و کولر گازی نویی بخریم. با قدی کوتاه، جثه‌ای ریز و رخساری که از شرم و کهولت رنگ ندارد چه مزاحمتی برای مردم دارم که همه بر آن شدند تا از عمر من بکاهند.  بگذریم، خانه من در تهاجم سبزه‌های خودرو قرار گرفته است. این زیبایی فقط مختص به ماست و خانه‌های اطراف از این موهبت بهره‌ای نبرده‌اند. ساختمان‌های اطراف، دیلاق، زشت و نامربوط هستند. کولر‌های جدید آنها با دندان‌های سفید لمینت شده به من لبخند می‌زنند و فخر‌فروشی می‌کنند.  در کنار دریچه من، آشیانه پرندگان مختلفی به چشم می‌خورد. پرستوی مادری به نام پرمشکی و فرزندان تازه از راه رسیده آن و قمری‌هایی به نام‌های طلایی، زیبا و چشم‌درشت مهمان من هستند. البته من میزبان خوبی برای مهمانانم نبوده‌ام ‌و با این روند آنها باید به‌زودی به‌دنبال سرپناه دیگری باشند. پوشال‌هایم را می‌تکانم تا کمی از شدت گرما کاسته شود. جراح هم بدون دستیار عرق را از پیشانی خود می‌زداید و با انواع وسایل پزشکی به جانم می‌افتد. امیدوارم شوک لازم نداشته باشم. من چه کنم؟ جانم به آب بسته است و اکنون در اوضاع کمبود آب، باید فشار بیشتری به ‌خود وارد کنم. آنقدر پیر و فرتوت شده‌ام که بدن‌درد، فرسودگی در کانال‌هایم و دورگه و خش‌دار شدن صدایم را به وضوح درک و لمس می‌کنم، اما برای اینکه عمرم به دنیا باشد و پناه این پرندگان از بین نرود، باید توان بگذارم که هر چه زودتر بیماری از تنم رخت ببندد. روزی من با لباس آبی نویی که بر تن داشتم به همه فخر می‌فروختم. حال از کار افتاده شدم و به‌زودی از این دنیا می‌روم. جراح به سمت خانه می‌رود. گوش‌هایم –کانال‌هایم- را تیز می‌کنم صدای او را می‌شنوم: «‌کولر شما عمر خود را کرده و به او امیدی نیست.» آسمان رنگ می‌بازد. عرق از دریچه‌هایم جاری می‌شود. پرندگان زوزه می‌کشند. ناقوس مرگ من به صدا درآمده است. 

 

این خبر را به اشتراک بگذارید