مان/ خاطره درخت توت
شیدا اعتماد
جلوی خانه ما یک درخت توت عظیم بود. به عمرم درخت توت به آن بزرگی ندیده بودم. شاخههای تنومندش تا جلوی پنجرههای طبقه سوم که خانه ما بود، میآمد. فکرمیکردیم اگر دستمان را دراز کنیم به توتها میرسیم اما نمیرسیدیم. فصل میوه دادنش بعید نبود از همان پنجره آشپزخانه با نوجوان نترسی که دنبال توتهای درشتتر تا آن بالا آمده چشم توی چشم بشویم. هرازگاهی همسایهها میآمدند و ملافهای زیر درخت پهن میکردند و تکان دادن فقط یکی از شاخههای پربارش ملافه را لبریز از توت میکرد. توتهای رسیده اضافه هم در خیابان سرازیری قل میخوردند تا بیفتند توی جوی آب.
درخت توت آنقدر میوه میداد که شرمندهاش میشدیم. بابت آن توتهایی که بدون اینکه بهدست کسی برسند زیر پا یا زیر چرخ ماشینها له میشدند و از دست میرفتند. درخت اما هرگز نمیرنجید و آنقدر سخاوتمند بود که کسی را دست خالی برنمیگرداند.
یکروز از مدرسه که به خانه برگشتم دیدم چیزی عوض شده است. از آن سایه عظیم سبز که بخش بزرگی از خانه را پشت برگهایش پنهان میکرد اثری نبود. درخت البته هنوز همانجا بود. اما شاخههایش به جرم نابخشودنی تداخل با سیمهای برق هرس شده بودند. هرس که نه، قلع و قمع در واقع. از آن درخت عظیم موجودی کوتوله باقی مانده بود که دو سه شاخه بیشتر نداشت.
از آن روز به بعد و تمام این سالها درخت توت کنار خانه دیگر جان نگرفتهاست. چند سال بعد آسفالت خیابان تنهاش را احاطه کرد و حالا مدتهاست که عظمتش به خاطرهای دور بدل شده است. درختی که از آن حجم سبز باقیمانده، مثل کاریکاتوری از یک درخت است. موجودی با تنهای عظیم و شاخههایی اندک. دیگر کسی از شاخههایش بالا نمیرود. کسی برای توت خوردن زیر درخت نمیایستد و آن چند تا توت که هنوز در بهار مهمان شاخههایش میشوند همه سهم کلاغهای محل هستند.
آن زمزمه رسیدن توتها که هر بهار زندگی را در رگهای محله و همسایهها جاری میکرد حالا خاطرهای دور است که پدربزرگی قدمزنان برای نوهاش تعریف میکند. میگوید این درخت را میبینی؟ یک روز تمام این محل را توت میداد و بزرگترین درخت توت جهان بود. نوه هم که حوصلهاش از این قصه تکراری سررفته میگوید بستنی میخواهد و سنگریزهای را با نوک کفشاش میغلتاند تا مسیر قدیمی توتهای رسیده را برود و بیفتد توی جوی آب.