بزمِ بوسه
سیداحمد بطحایی
یک هفته بهماه رمضان – تو بخوان محرم و صفر هم – طلبههایی که تبلیغ میروند نگاهشان بیشتر به صفحه گوشی است که رئیس هیأت امنای مسجد، تکیه و حسینیهای که رمضان قبل را آنجا بوده زنگ بزنند و بگویند حاجی همینجوری ازت خوشمون اومده و یک رمضان دیگر هم میخواهیم میزبان تو «چنین خوب چرایی» باشیم. یعنی همینطور گرم و داغ و آنی. داستان از این قرار است که 90درصد همان رئیس هیأت امنا و اهالی محل و مسجد نماز عید فطر را که خوانده و شراب طهور ته رمضان را سر کشیدهاند سر و ته عبای حاج آقا را شکافتهاند که ازت نمیگذریم اگر سال دیگر نیایی. به همین خشونت و صراحت. ولی خب روز و هفته وماه که پشتش خورده جز چند پیامک و زنگ برای استخاره و سؤال از عقد،عقیقه و ختنه دیگر کاری به عبا و سایر تشکیلات روحانی ندارند. تا برسد به روزهای قبل رمضانی – تو بخوان محرم و اینا – بلکه آدمها بهخودشان – یا ما - بیایند و زنگی بزنند. قبلتر البته اینطوری نبود که روحانیت منتظر زنگ و دعوت باشد. مبلغ از آنجا که لباس پیغمبری بهتن داشت رسالتش را بیدعوت و اجر و اجازه انجام میداد. طبیب دوّار بِطِبه. ولی از بد یا خوب عصر حکومت قانون و ساختارهای پیشفرض و اصول نوشته و نانوشته چنین کاری نه چنان عقلاندیشانه است و نه چندان مقدور. به گمانم حالا حکمت آن نگاههای پنهان و آشکار به گوشی در یک هفته تا رمضان روشن میشود. این بار ولی فرق دارد. دیگر خبری از نظرهای گاه و بیگاه در آن هفته گرگ و میشی مانده به رمضان نیست. کووید -19ما را کنار خیلی چیزهای دیگر کوبید بههم. چنان که نه نایی برایمان مانده نه امیدی. به یک نماز جماعت سفت، یک افطاری تو هم، یک بغل توپُر و اُس و قُسدار، تو بگو یک ماچ خشک و خالی. هیچ. ما در برههای از تاریخ زندگی میکنیم که میتوان آن را جداماندهترین بخش عصر و زمانه خواند. همه تبدیل به یک شدهایم و مفهوم جمع و جماعت در کمرنگترین کیفیت خود قرار گرفته. و درست در اوج این بلا و مصیبت رسیدهایم به ماهش. به کلون و سر درش. شاید اصلا ما را همینطوری میخواسته دعوت کند. لخت و عور و تنها. توی مهمانی. عین یک تک سوار بیاسب، بینیزه و زره. فقط یک سرباز، یک بنده، توی بغل خودش. لای ماچهای رمضان. سفت، چفت، محکم. یاعلی و یاعظیم...