تحویل سال جنگی
اصغر هوشمندی
اواخر زمستان ۱۳۶۲ بود و جمعی از دوستان محله نازیآباد در جبهه حضور داشتند. من نیز آماده میشدم که راهی خدمت سربازی بشوم. صدا و سیما در سوم اسفند ۱۳۶۲ ناگهان برنامههای معمول خود را قطع کرد و با پخش مارش جنگ خبر از آغاز عملیات بزرگی به نام «خیبر» در هورالهویزه و جزایر مجنون داد.
این منطقه بهدلیل عبور اتوبان بغداد و بصره و وجود ۶۰ حلقه چاه نفت یکی از نقاط استراتژیک و گلوگاه مهم اقتصادی عراق به شمار میآمد. به همین دلیل در نخستین روزهای درگیری، نبرد شدیدی بین نیروهای ایران و عراق درگرفت و تلفات سنگینی به هر دو طرف وارد شد. همانطور که از روزهای عملیات سپری میشد در همه جا سخن از نیاز به کمک و یاری رساندن مردم به رزمندگان در جبهه بود.
من و آقای محمد آفریده که آشنایی ما به فعالیت فیلمسازی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان قبل از انقلاب بر میگشت، تصمیم گرفتیم به دوستان خود در جبهه ملحق شویم. در همین اثنا بود که خبر رسید مصطفی نادعلی، یکی از دوستان مشترک در مسجد محله مجروح و به شیراز منتقل شده است. لذا ترجیح دادیم جهت جویا شدن از حال وی و همچنین موقعیت بر و بچههای نازیآباد در جبهه از طریق آن شهر عازم جنوب بشویم.
صبح زود بود که با اتوبوس راهی اصفهان شدیم و از آنجا، بهوسیله یک پیکان فرسوده خودمان را به هر طریقی خسته و کوفته به شیراز رساندیم و بدون درنگ به بیمارستان نمازی مراجعه کردیم. وقتی وارد اتاق شدیم نادعلی در خواب بود و به سختی از طریق لولهای که در نایش کار گذاشته بودند نفس میکشید. بهنظر میرسید که ترکش خمپاره به گردنش اصابت کرده و به گلوی وی بهشدت صدمه زده بود. او با سروصدای ما از خواب بیدار شد و وقتی فهمید که ما بالای سرش ایستادهایم خیلی خوشحال شد و اشک در چشمهایش حلقه زد. با گرفتگی شدید صدا شروع به حرف زدن کرد و آنجا بود که متوجه شدیم بخشی از حنجرهاش را از دست داده است. با توجه به وضعیت جسمی وی و تماسهای مکرر خانوادهاش که خیلی نگران حال ایشان بودند، من و آقای آفریده تصمیم گرفتیم یکی دو روز در شیراز اقامت کنیم و ترتیب انتقال او را به تهران بدهیم.
روز پایانی سال ۱۳۶۲ بود که به هر طریقی موفق شدیم برگه ترخیص نادعلی را از پزشک جراحش دریافت کنیم. بایک دستگاه آمبولانس بیمارستان را به سوی فرودگاه ترک کردیم. رادیو روشن بود و مجریها در حال اجرای برنامهها قبل از آغاز سال نو؛ از شیشه آمبولانس به بیرون نگاه کردم. مردم زیادی برای تهیه آخرین وسایل سال نو در حال خرید از فروشگاهها بودند. برای نخستینبار بعد از مدتها حاجی فیروزی را در خیابان دیدم که با همان صورت سیاه و لباس قرمز، تنبک میزد و با آواز خواندن خبر فرا رسیدن سال نو را به مردم میداد. نزدیکیهای ظهر بود که در حال حرکت صدای دعای «یا مقلب القلوب و الابصار» را شنیدیم و این نخستین باری بود که در داخل ماشین آن هم از نوع آمبولانس سال تحویل را به دوستان تبریک میگفتم.
به هر حال سر موقع به پای پرواز رسیدیم. بعد از سوار شدن به هواپیمای ایران ایر که تعدادی از مسافران آن مجروحان جنگی بودند بهسوی تهران پرواز کردیم. تهران خلوت بود، خودروهای زیادی که مجروحان را حمل میکردند آژیرکشان در مسیرهای خط ویژه در تردد بودند. شب هنگام بود که به نازیآباد رسیدیم. پدر و مادر نادعلی با چشمان گریان و نگران در بیرون منزل منتظر ایشان بودند. هرچند قسمت نشد که ما به جنوب سفر کنیم اما دیدن لحظه خوشحالی یک خانواده که توانستند فرزند مجروحشان را در نخستین روز عید به آغوش بکشند، همه خستگی سفر چندروزه را از بین برد.