مثل یک پرندهی آزاد
صدای تقتق پنجره را شنید. به سمت پنجره رفت. باز هم دوستان کوچکش بودند. آن دو پرندهی کوچک سراغش آمده بودند تا مثل همیشه برایشان غذا بریزد. با آنها دوست شده بود. اگر یک روز نمی آمدند نگران میشد.
آن دو پرندهی کوچک را مانند دوتا از عزیزانش میدید؛ مثل نوههایش. بیماریای که جهانیان را درگیر کرده بود او را از دو کوچکش دور کرده بود و او حسرت در آغوشکشیدنشان را داشت. احتمالاً حس میکرد پرندههای کوچک مانند دو نوهی عزیزش هستند، کوچک و زیبا.
از کجا معلوم؟ شاید میدانست بهزودی روحش به پرواز درخواهد آمد، مانند آن دو پرنده، آزاد و رها. شاید هم آنها روح پدر و مادر عزیزش بودند که برای فرزندشان دلتنگی میکردند و هرروز به دیدارش میرفتند.
حالا او دیگر در میان ما نیست. روحش مانند آن دو پرنده به پرواز درآمده است. شاید هم با آنها همراه شده است. ولی نوههایش منتظرند. منتظر یک پرندهی کوچک و زیبا. منتظرند آن پرنده به سراغشان بیاید و از دلتنگیشان بکاهد.
نیوشا رحمتیزاده، ۱۷ساله از رباطکریم