• سه شنبه 4 اردیبهشت 1403
  • الثُّلاثَاء 14 شوال 1445
  • 2024 Apr 23
چهار شنبه 19 آذر 1399
کد مطلب : 118297
+
-

در غربت تئاتر شهر

یادداشت
در غربت تئاتر شهر

علیرضا محمودی‌- دبیر گروه ادب و هنر

در اینجا، چهار ساختمان است. چهار سازنده. چهار بناساز. چهار چهره چیره و چروک که چرایی و چگونگی حیات سازنده خود را در بنایشان آینه می‌کنند در چشم عابران. یکی ساختمان معماران شیفته شرق، دومی ساختمان معماران فریفته غرب، سومی ساختمان مهندسان شهرساز و چهارمی ساختمان مهندسان بفروش و بساز. اینجا، در شهر کلانی که کران تا کران در هر پلاکی کسی پتکی به‌دست و امیدی به پایان کار در سر دارد، یک قرن است که ساختن ساختمان تلألو تفکر ایرانی است برای خوشبختی در مسیر زمان.
پس در هر کوی تهران قدم‌زدن، چشم چرخاندن در تاریخ است تا از میان آثار اندوه‌سازان انبوه‌کار، که فراخ زمین تحویل می‌گیرند و تنگنای آپارتمان تحویل می‌دهند، شاید ساختمانی از دست مهندسان بفروش‌وبساز در امان مانده باشد تا بتوان از تهرانی که بود، مبادا کاشی و سردر و پنجره‌‌ای برای تماشا سرمه چشم کم‌بینا کرد.
مخابره خبر آخرین‌نفس امیرعلی سردار افخمی(1399-1308) بهانه مبسوطی به‌هم زد تا دوباره، چشم‌ها بچرخد دور سازه مدور ایستاده در شرق و جنوب چهار‌راه ولیعصر‌؛ بنایی ایستاده بر نمایش؛ ساختمانی که قرار بوده چون نمایشگران بر سکوی همیشه تنها و تنومند، دور و دوار، دید هر رونده و آینده‌ای را به‌خود بگیرد. حالا که مرگ معمار غربت روزانه را از چهره عمارت کنار زده، ساخته معمار فقید، چون سیاهی‌لشکری مفقود می‌نماید در صحنه‌ای انبوه از بازیگران که در میان آن همه بهانه برای دیدن می‌خواهد به‌خاطر بیاورد، تا عابران ماسک‌زده عجول، گمشدگان میان هیاهوی بساط‌های مبسوط و تکانه‌های منقوط قطار و ماندگان زیر سایه سازه‌های تازه‌ساز به‌خاطر بیاورند که اینجا باغ بود و او بود و نخستین روز اجرای باغ آلبالو.
اگر جلوه‌گری بازار مکاره همیشه به راه پیرامون ساختمان چهارراه شهر، مجال جلال بدهد، سازه ساخته‌شده آقای معمار، خود زبان گویایی دارد برای بیان راز؛ برای اینکه بگوید سازنده‌اش که درس‌خوانده بوزار بود و مدرک گرفته دانشگاه پاریس. وقتی به تهران آمد، بیشتر شیفته کار معماران یزد و اصفهان بود تا الیزه و نوتردام. اگر‌چه مدرکش از آن‌ور آب آمده بود، اما ریشه‌اش از این‌ور آب می‌خورد. پس وقتی سفارش را گرفت، معطل نکرد و به جای جادوگری با سازه، به‌دنبال جلوه‌گری با دایره ره انداخت؛ ساختمانی بی‌پشت و همیشه به‌رو از هر روز. شیشه و بتن و سنگ را کنار گذاشت و رفت حوالی حرم حضرت عبدالعظیم(ع) سفارش آجر داد. خرده‌های کاشی فراهم کرد. بنا را هزار‌تو کرد، چون عمارت‌های میان باغ‌های ایرانی با درخت مفصل و نهر آب روان. او می‌‌دانست مردان و زنانی که سال‌ها به این بنا نگاه کنند، باید یادشان نرود سکوی مدور تعزیه را، خیمه برافراشته تکیه را و تنهایی قهرمان روایت را وقتی یاری می‌طلبد از تماشاگران که خوب سیاحت کنند، ریاضت آدمی را وقتی که تنهاست. حالا از همه جبروت بنا شده در جوار کافه بلدی و جاده کناری که واحد‌های شهری، مسافران سواره را تماشا‌کنان می‌بردند تا نهر کرج و می‌چمیدند در چهارراه حوادث و می‌غریدند با تلواسه در صندلی‌های اتوبوس‌های روی هم سوار که مبدأ معبر راه‌آهن بود و ‌مقصد تتمه تخت جمشید، چیز باقی‌نمانده در میان. شهر همچون دهانی بزرگ یادگارهایش را لقمه بهانه‌های روزآمد می‌کند و می‌بلعد. تئاتر شهر، نشانه فرهنگ شهر، روی صحنه شلوغ پیرامونش از میان چنارها برای سازنده‌اش دست تکان می‌دهد. امیدوار است. می‌داند که همین که پوستر نمایش‌ها برود روی دیوار، همین که چراغ‌ها ‌روشن شوند، همین که پرده‌ها بالا بروند، همین که بازیگران به‌ترتیب اجرای نقش روی صحنه بیایند و همین که نخستین بازیگران دهان بازکنند، دوباره دوره خواهد افتاد که اینجا منم؛ ساختمانی ایستاده، مدور، دایر و همیشه با‌مسما به اسم شهر و تئاتر؛ تئاتر شهر.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید