همیشه یک حسرت باقی میماند...
عیسی محمدی ـ روزنامهنگار
قاعدتاً باید آخرین کار درست و حسابی او، طرح چهره محمدرضا شفیعیکدکنی بوده باشد ولی چنین نبود. طراح جوان و خوشذوق ما، جایی روی تخت بیمارستان آرام خفته بود. رؤیایی نداشت و سلولهای بدنش، برای آخرین و سختترین مبارزه زندگیاش در تلاطم و تلاش بودند. تلاشی که به سرانجام نرسید و حسرت آخرین طرح ماندگارش را، بر این پرونده جانفرسا، به دل ما گذاشت و حسرت دیدارهای دوبارهاش را.
راستش را بخواهید، هنوز فکر میکنم همه اینها یک شوخی بیمزه است. یعنیچه که یک دفعه، دوستی به تو پیام بدهد که هی فلانی، اکبری هم فوت کرد. یعنی همه زندگی همین؟ یعنی همینقدر ساده، با مرزهایی به باریکی و نازکی یک نخ؟
گاهی که فکرش را میکنم، بهت برم میدارد. و ذهن در این جور مواقع، به کارکرد طبیعی خودش برمیگردد؛ اینکه تصور میکند همه اینها یک شوخی بیمزه است و تو، محمدرضا را خواهی دید؛ همان طرحهای خوبش را برای روزنامه خواهد زد و با همان آرامش و نجابت همیشگی، خیالت را راحت خواهد کرد که یک طرح حرفهای خواهی داشت.
... یادش بهخیر، یادش به خیر، یادش بهخیر... چرا دارم این عبارت را تکرار میکنم؟ چون هنوز درکش برایم هضمناپذیر است. هنوز آن اتاق جدید، همانجایی که میزها و صندلیهایش را چیدهاند تا گروه گرافیک روزنامه در آن مستقر شوند، هنوز او را بهخودش ندیده. قسمت نشد که حتی هوای اتاق تازهاش در همشهری را نفس بکشد و وقتهایی که خسته میشود، به بالکنش برود و بنشیند و کمی به کوههای البرز خیره بماند، تا شاید طرحی جدید به ذهنش برسد. قسمت نشد که برای روزهای کرونایی حرفهایی را که نمیتوان در قالب کلام و واژه آورد را به تصویر بکشد.
در کسوت و هیبت یک پدر جوان، همیشه تجربههایمان را باهم به اشتراک میگذاشتیم. اینکه چطور فرزندمان را از پستانک بگیریم، از پوشک بگیریم، کجاها برای تفریح ببریم و کدام شیر خشک خوب است و کدام بد. روزهایی که میزهایمان کنار هم بود، یک ربع اول صبحگاهی که همدیگر را میدیدیم، روایتهایی که بین ما رد و بدل میشد همینها بودند... پستانکها را گرفتیم، پوشکها را گرفتیم، هرکسی فرزندش را به گردش برد، شیر خشکها را قطع کردیم... اما دیگر از این به بعد، تجربهای نمیماند که به اشتراک بگذاریم و از حالا به بعد، خانواده او در بلوار فردوس و خانواده بزرگترش در مؤسسه همشهری، باید هرکدام این راه جدید را، بدون خاطرههای او عبور کنند؛ عبوری تلخ، دردناک و البته ناگزیرکه از راهروهای موسسه گذشته و راهی اتاقها میشود. هر کسی به فراخور آشنایی با او آه و افسوسی چاشنی بازگویی خاطرهای از او میکند و اندکی مکث...