فریبا خانی
نویسنده و روزنامهنگار
کاش زنده بودی، پسرک 6ساله اشتهاردی کوچکم. کاش کسی برای تو قصه میخواند تا شیرین بخوابی و نگران چیزی نباشی. نترسی از اینکه زنعمو از حضور تو ناراحت است. نترسی از اینکه پدر و مادرت مسئولیت تو را نمیپذیرند. نترسی از اینکه تو را به غریبهای بسپارند.
کاش برایت قصه میگفتم؛ قصه پسرکی که «نخودی» نام داشت. زنی که آرزوی فرزند داشت، نخودهای جادویی را خیس کرد و فردا صاحب پسری شد. قرار بود نخودی برای پدرش که در مزرعه کار میکرد، غذا ببرد.
مادرش گفته بود: پشت سرت را نگاه نکن!
اما او نگاه کرد. بعد درخت هلویی دید و غذای پدر یادش رفت.
بالای درخت رفت و مشغول خوردن شد و آنگاه غولی از راه رسید.
من از این خبر متنفرم.
«پسر بچه 6ساله بر اثر شکنجه زنعمو مرد.»
این تیتر اشتباه است. پدر و مادر تو شریک قتل تو بودند. وقتی آنها تو را رها کردند از دیگران چه امیدی است؟ میدانی ما آدمبزرگها چند دستهایم؛ یک دستهمان وقتی طلاق میگیریم، فرزند خود را هم طلاق میدهیم؛ مثل پرنده بیمسئولیتی به نام «فاخته».
فاخته در آشیان دیگران تخم میگذارد تا پرندگان دیگر جوجههایش را بزرگ کنند.
زنعمو اعتراف کرد که شبادراری داشتی و تو را به زمین زد؛ سرت به زمین خورد و تاب نیاوردی.
پسرک عزیزم چرا باید اضطراب نداشته باشی؛ دنیایی از اضطراب در دل کوچکت خانه کرده بود. داشتم برایت میگفتم. نخودی غول ترسناکی دید، اولش ترسید، اما مغز کوچکش را بهکار انداخت. غول را شکست داد با اینکه کوچک بود و بعد برای پدرش غذا برد و مادرش با دیدنش شاد شد.
عمویت گفت: نمیخواستم تو را به بهزیستی بدهم.
کاش تو را به بهزیستی میسپرد که کتک نخوری و کمتر آزار ببینی. روی بدن کوچکت هزار جراحت و زخم بود. زنعمویت موقع بازجویی گفت: برادرشوهرم و همسرش از هم جدا شده بودند و هیچکدام حاضر نبودند این بچه را نگه دارند؛ به همینخاطر شوهرم او را به خانه ما آورد تا از بچه مراقبت کند.
من سر این موضوع با همسرم اختلاف داشتم و میگفتم به من ربطی ندارد از بچه برادرت مراقبت کنم، اما شوهرم اصرار داشت. بچه کنترل ادرار نداشت و هربار خودش را خیس میکرد. روز حادثه وقتی او خودش را خیس کرد، عصبانی شدم و او را زدم. سرش به دیوار برخورد کرد و بیهوش شد. بلافاصله زمین را خیس کردم و به شوهرم گفتم بچه پایش سر خورده و زمین افتاده است. فوری او را به بیمارستان بردیم و آنجا گفتند امکان کمک به بچه را ندارند؛ به همینخاطر او را به بیمارستان دیگری بردیم تا نجاتش دهیم.
پسرک 6ساله من، کاش مادرت قصه بلد بود. کاش پدرت مسئولیت میدانست. کاش کسی برایت میگفت که در قصهها برای هر تلخی شیرینی هست و پایان قصه کودکانه همیشه با خوشی تمام میشود.
اما تو فرصت زندگی نداشتی.
خیلی از کودکان مثل تو بیپناه، آزار میبینند و قدرت دفاع ندارند. هیچ میدانی در روزهای کرونا، کودکآزاری در کشور ما 5برابر شده است.
تو از کجا باید بدانی؟
یاد کتاب شازده کوچولو میافتم. روباه گفت: آدمها این حقیقت را فراموش کردهاند، ولی تو نباید فراموش کنی. تو هر چه را اهلی کنی، همیشه مسئول آن خواهی بود. تو مسئول گل خودت هستی.
نلی زاکس(شاعر آلمانی) میگوید: همیشه آنجایی که کودکان میمیرند، سنگ و ستاره و رویاهای بسیاری بیوطن میشوند.
من میگویم: شرم بر ما باد... که هر روز یک خبر تلخ از مرگ کودکان و نوجوانان میخوانیم. یک روز رومینا و یک روز پسرک 6ساله اشتهاردی.
مسافر کوچولویی که از شکنجه مُرد!
در همینه زمینه :