
افسانهی خورشید

رفیع افتخار:
افسانهای قدیمی میگوید آسمان بهرنگ غروب درمیآمد که خورشید تاج طلاییاش را بر سر گذاشت، زیباترین لباسش را پوشید و دل به دریا زد. با دیدنش آذرخشی از چشمان زمین جهیدن گرفت اما چندان دوام نیافت.
خورشید بیمقدمه پرسید: «آیا مرا به همسری خود برمیگزینی؟»
زمین پوزخند زد: «ای وای! چه بانوان افسانهای و چه ساحرههای شرور که به خواستگاری من آمدند و یک به یک همه را دستِ خالی برگرداندم.»
خورشید پرحرارتتر ادامه داد: «قصهی من با دیگران فرق میکند. من... من همان شانس طلاییام که به سوی تو بال گشودهام.»
زمین با همان لحن قبلی گفت: «چه خیالها! تو میدانی هرکی عاشق من میشود، چهچیزی نصیبش میشود؟»
نفس خورشید بند آمد و ساکت ماند.
زمین گفت: «هیچ... هیچچیزی به دست نمیآورد. یک زمین بیآرزو، خاموشی مطلق. زمینی که تو میبینی دوست دارد خودش را دور بریزد.» و حرف آخر را زد: «به من نمیآید نقش همسر را بازی کنم.»
سخن که به اینجا رسید، قلب خورشید از غم فشرده شد.
زمین آهسته زمزمه کرد: «در قلب من روح زندگی جریان ندارد. یک قلب یخی بهچه درد تو میخورد؟ زودتر از اینجا برو چون میخواهم در تنهایی خودم بسوزم.»
خورشید سعی کرد نظر زمین را برگرداند: «زندگی از زندگی بهوجود میآید، دریغ از تو! من قول میدهم به تو زندگی ببخشم.» و با شوری وصفناپذیر ادامه داد: «قلبت را به من بده تا لایههای تاریکی را از آن بزدایم و با قلبی یکدست جایگزین سازم.»
زمین شانه بالا داد: «بیفایده است. در سینهی من قلبی نیمهمرده میتپد.» و به دو سو سر تکان داد: «گاهی شک میکنم که آیا اصلاً قلبی در سینه دارم یا نه.»
خورشید اصرار کرد و منتظر ماند.
زمین سماجت خورشید را که دید، علیرغم دودلی و بیمیل پذیرفت: «فقط یک روز!»
خورشید خندان شد و قلبِ زمین را چون شیء مقدسی در دست گرفت.
زمین هشدار داد: «یادت باشد! قبل از تو خواستگارهای دیگری هم بودهاند که دستِ خالی از نزد من برگشتند.»
خورشید محکم گفت: «منتظرم بمان.» و پرسید: «اگر موفق شدم همراه من میشوی؟»
زمین باز هم شانه بالا داد.
خورشید قلب زمین را با عشق در میان سینهاش، همانجایی جای داد که همهچیز در چشمبههمزدنی میگدازد. آنگاه با خود زمزمه کرد: «هدیه به زمین عزیزم!»
صبحگاهان خورشید آن قلب گداخته را و نیز درختچهای شاداب را به رسم هدیه به نزد زمین آورد و با شوری خاص زبان گشود: «وقتی ما خوشحالیم قلبهای ما هم به هم وصل میشوند.» و مشتاقانه منتظر ماند.
زمین، ابتدا قلب را به سینهاش برگرداند، سپس درختچه را در باغچهی کوچکی کاشت آنگاه به خورشید لبخند زد.