سروان سمانه مهربانی ـ روانشناس و کارشناس آموزش همگانی پلیس آگاهی پایتخت
مژگان میخواست همه مردهایی را که با آنها دوست میشد، تیغ بزند اما تیغ تیز یکی از آنها جانش را گرفت. فکر میکرد این هنر است که بتواند همزمان تعداد زیادی از مردان جوان را سر کار بگذارد و جیبشان را خالی کند اما شاید تصورش را هم نمیکرد که همین به ظاهر هنرش، در نهایت به قیمت جانش تمام شد.
مژگان از همسرش که جدا شد، دخترش با او بود. او اما برای تامین مخارج زندگی نقشه هولناکی داشت. هر روز در شبکههای اجتماعی میگشت و رابطه جدیدی را شکل میداد و به جای وفاداری و سرمایهگذاری عاطفی روی فردی که با او وارد رابطه شده بود، فقط به این فکر میکرد که یک نفر را برای پرداخت اجاره خانهاش و یک نفر را برای خرج سفرش به ترکیه و دیگری را برای عوض کردن وسایل خانهاش و یک نفر را هم برای مخارج ماهانه زندگیاش تیغ بزند.
هر بار که او وارد رابطه جدیدی میشد و نقشهاش را عملی میکرد، افراد متوجه شرایط روحی و فکری مژگان میشدند و میفهمیدند که ماجرا عشق و عاشقی نیست و مورد سوءاستفاده قرار گرفتهاند و به همین دلیل کنار میکشیدند و او باز دست بهکار میشد و رابطهای دیگر را شکل میداد.
تا اینکه بالاخره مژگان به پایان مسیری که برای زندگی خود رقم زده بود، رسید. این بار در یکی از شبکههای اجتماعی به یک جوان ساده شهرستانی رسید که زیادی حرفهای مژگان را درباره عشق و عاشقی جدی گرفته بود و فکر میکرد مژگان به او دل بسته است و این رابطه قرار است یک رابطه آیندهدار و همراه با وفاداری باشد. به همین دلیل به مژگان ابراز علاقه کرد و مژگان هم شاید درحالیکه به سادهدلی مرد جوان میخندید، پذیرفت.
پسر جوان هر چند وقت یکبار راهی تهران میشد تا مژگان را ببیند و مژگان هم ناراضی نبود، چرا که او فقط به پول این مرد فکر میکرد نه رابطهای همراه با وفاداری. اختلافات آنها هم از آنجا شروع شد که مرد جوان متوجه تماسهای تلفنی بیشمار و رفتوآمد مردهای مختلف به خانه مژگان شد و وقتی احساس کرد این چندماه سر کار بوده و یکی از چندین مردی است که در زندگی مژگان هستند، خونش به جوش آمد و به جای قطع رابطه با مژگان و خارج شدن از این رابطه مسموم، تسلیم خشم خود شد و در یک لحظه با چاقو به مژگان حمله ور شد و وقتی بهخود آمد پیکر نیمه جان مژگان را دید که غرق در خون روی زمین افتاده بود. او وحشتزده از آنجا خارج شد و چند ساعت بعد با اطلاع از خبر فوت مژگان از تهران متواری شد اما یکماه بعد و در جریان تحقیقات کارآگاهان پلیس آگاهی تهران، رازش فاش و دستگیر شد.
در همان روزهای نخستی که از قتل مژگان میگذشت، همسر سابق او برای تحویل گرفتن تنها فرزندشان آمد و درحالیکه دست دخترش را در دست داشت سردرگم و غمگین قدم به خیابان گذاشت. درحالیکه احتمالا به قصههای دروغینی فکر میکرد که سالها بعد باید برای دخترش در مورد ماجرای مرگ مادرش بگوید. اما چرا مژگان دچار چنین سرنوشتی شد؟
دوست داشتن و دوست داشته شدن حق طبیعی هر انسانی است. به یاد داشته باشید آنچه در یک رابطه به فرد آرامشی عمیق و بیپایان میبخشد تمرکز انرژی و احساسات قلبی او روی یک رابطه و یک فرد است. اینکه 2 نفر برای هم و به یاد هم و در یک مسیر و با هدفی مشترک زندگی کنند.
از شاخی به شاخی پریدن و بهاصطلاح امروزیها «هرز پریدن» شاید در ابتدا حس زرنگی و هوشمندی به فرد بدهد اما در درازمدت وی را تبدیل به کالایی بیارزش میکند که دست بهدست میچرخد و در نهایت چیزی جز احساس پوچی و بیارزشی نصیب شخص نمیکند. فرقی نمیکند که شما زن باشید یا مرد! وقتی از حس وفاداری تهی باشید دیر یا زود به این نتیجه میرسید که کسی عمیقا برای شما ارزشی قائل نیست و شما در نهایت با مقدار پولی که خرج میکنید، یا صرفا مقدار نیاز فیزیکی که به شما وجود دارد سنجیده میشوید.
خداوند زن و مرد را آفریده تا از یکدیگر آرامش گرفته و با رابطهای همراه با تعهد و وفاداری فرصت زیستن در این دنیا را با لذت و شادی پشت سر بگذرانند. به یاد داشته باشید شاید با فریبکاری بتوان مدتی از دیگران سوءاستفاده کرد اما درنهایت این فرد فریبکار است که با شکست و آسیب مواجه میشود. اگر در مدیریت احساسات و تمایلات خود دچار مشکل هستید یا در روابط عاطفی خود مدام با شکست مواجه میشوید و از مهارت شکل دادن یک رابطه پایدار برخوردار نیستید به جای ادامه مسیری اشتباه در زندگی، از یک مشاور و روانشناس کمک بخواهید.
زیر پوست یک جنایت
در همینه زمینه :