نهالى که درخت شد
فاطمه سرمشقی:
صدایش را همهی اهالی روستا میشنیدند؛ بعضی بلندتر و بعضی آرامتر. اما عادت کرده بودند دربارهاش حرف نزنند. نهال، تنها کسی بود که هربار صدایش را میشنید، از جا میپرید، میدوید جلوی پنجره و برای دیدنش تا بالای تپه چشم میچرخاند. وقتی چیزی نمیدید، آه میکشید و پنجره را باز میکرد تا سرما برود توی تنش و باد موهایش را به هم بریزد.
مادر همهی اینها را میدید و لب باز نمیکرد. میدانست تا زمانش نرسد، نهال نه اسب را میبیند و نه سوارش را. چشمهایش را میبست تا میرسید به روزی که برای اولینبار اسب را دید. صدایش از صبح توی گوشش پیچیده و او انگار که چیزی را گم کرده باشد، نگاهش را همهجا چرخاند تا بالأخره بالای تپه دیدشان. وقتی سوار برایش دست تکان داد، دوید سمت در، اما هرچه دستگیره را چرخاند باز نشد. تا آن موقع نمیدانست چرا بهار که میشود، مردها وقت رفتن سر شالیزار، در را قفل میکنند.
مادر چشمهایش راکه باز کرد، نهال هنوز پشت پنجره بود. موهای دختر را شانه میکرد و میگفت: «عجله نکن. به وقتش تو هم میبینیاش.» و فکر میکرد این بهار نباشد، بهار بعدی نوبت او است و میرفت سراغ بقچهی پارچههایش. باید پیراهنی پر از تور و چین برایش میدوخت که وقتی روی زین اسب مینشست، مثل چتر دورش بپیچد و تا نوک پاهایش پایین بیاید.
نهال باز هم صدای شیههی اسب را میشنید و از جا میپرید. چیزی تا آمادهشدن پیراهن سفید نمانده بود. پدر وقتی بیتابی نهال را دید برایش دو مرغعشق گرفت؛ یکی سبز و دیگری آبی. مرغعشقها توی قفس بالبال میزدند و تا چشمشان به چشم هم میافتاد، آواز میخواندند. صدایشان بلند و زیبا بود. نهال هرروز در قفس، آب و دانه میگذاشت و بالهایشان را نوازش میکرد. مرغعشقها آنقدر خواندند تا دختر دیگر صدای شیههی اسب را نشنید و آن را از یاد برد. مادر پیراهن سفید را تا کرد و در بقچه گذاشت. بهار که تمام شد، پدر هم دیگر وقت بیرونرفتن در را قفل نمیکرد.
مرغعشقها تمام تابستان، پاییز و زمستانِ آنسال را آواز خواندند تا اینکه دوباره بهار از راه رسید. مادر چشمهایش را میبست، خودش را سوار بر اسب میدید که به سمت شهری دور میرفتند. به همان زودی دلش برای خانهشان تنگ شده بود اما خوب میدانست که همهی دختران، روزی با اسبی سفید و سواری که توی همهی قصهها شاهزاده است از این تپه پایین خواهند رفت و در شهری دور منتظر خواهند ماند تا پدر سوار بر آخرین قالی دستبافشان از راه برسد که حتماً جایی نقش فرشتهای با بالهای بزرگ را دارد، دست او و سوار را بگیرد و به روستا برگرداند؛ در خانهای که برای او چیده شده و مادر با پیراهنی سفید چشم انتظارش است. پدر اما بیشتر خوش داشت دختر، پرواز مرغعشقها و رنگارنگی بالهایشان را تماشا کند تا این که بخواهد قالیای با نقش فرشته ببافد.
پدر هرشب موهای بلند نهال را میبافت. صبح، همینکه از خانه بیرون میرفت، مادر گیسِ بافته را باز میکرد و آنها را روی شانههایش میریخت؛ آنوقت مرغعشقها نگاهشان را به هم میدوختند و آواز میخواندند. اما روزی هرچه منتظر ماندند صدای مرغعشقها درنیامد. مرغعشق آبی، کف قفس افتاده و مرغعشق سبز، گوشهی قفس کز کرده بود. مرغعشق آبی را که در باغچه خاک کردند. دیگر هیچکس صدای آواز مرغعشق سبز را نشنید.
نهال در سکوت مرغعشق، صدای شیههی اسب را میشنید و نمیشنید. روبهروی قفس مینشست و چشم از منقار بستهی پرنده بر نمیداشت.
مادر چشمهایش را میبست، خودش را میدید که پیراهن سفید عروسی بر تن داشت و کفشهایش موقع راهرفتن تقتق صدا میداد. فکر میکرد صدایش شبیه صدای بههمخوردن نوک پرندهای است که دیگر صدا ندارد، اما دلش میخواهد آواز بخواند. کفشهای سفید پاشنهبلندش را جلوی نهال گذاشت: «آواز مرغعشقی که تنهاست، سکوت است و مثل کفش پاشنهبلندی که هیچ عروسی با آن راه نرود، صدا ندارد.» نهال دوید و پنجره را باز کرد. مرغعشق از بالای سرشان پرید و در آسمان گم شد.
نهال آنقدر به قفس خالی نگاه کرد تا خوابش برد. صبح با صدای تقتق آرامی از خواب پرید. انگار کسی با نوک انگشت به شیشهی پنجره میکوبید. از جا پرید و پنجره را باز کرد. مرغعشق روی شانهاش نشست. آرام و قرار نداشت. پرید و دانهای را که در منقار داشت در کفش نهال انداخت. از پنجره بیرون پرید و در آسمان گم شد.
نهال هنوز پنجره را نبسته بود که صدای شیههی اسب را شنید و سوار را دید که برایش دست تکان میداد. نمیدانست بهخاطر رفتن دوبارهی مرغعشق گریه میکند یا برای اینکه پدر جلوی در ایستاده و راهش را بسته است. مادر کفشهایش را جفت کرد: «هنوز قالیات را نبافتی. همانی که همهی دختران قبل از رفتن میبافند.»
نهال اشکهایش را با پشت دست پاک کرد: «اما من نمیخواهم مثل آنها برگردم.»
پدر بدون صبحانه به شالیزار رفت و در را قفل کرد. مادر قفس خالی را برداشت و به آشپزخانه رفت. نهال جلوی آینه ایستاد و بافتهی موهایش را قیچی کرد. کفشهایش را پوشید و از پنجره بیرون رفت.
دانهای که مرغعشق آن را در کفشش انداخته بود، کف پایش را زخم میکرد. نهال اما نمیخواست برای رسیدن به اسب سفید و سوارش یک لحظه هم بایستد. باید قبل از برگشتن پدر و خبردارشدن مادر به بالای تپه میرسید. راه اما تمامشدنی نبود، هرچه جلوتر میرفت، درازتر بهنظر میآمد و دانهی زیر پایش بزرگتر میشد. به پای تپه که رسید ایستاد و برای اولینبار ساقهی سبز و نازکی را دید که از کفشش بیرون زده، دور پایش پیچیده و تا زانویش بالا آمده بود. انگار ریشههای آن دانه، کفش را به پایش گره زده بود. خیلی زود ساقه تا کمرش بالا آمد و مثل پیچک دور بدنش پیچید. میخواست سرش را بلند کند تا اسب سفید و سوارش را ببیند؛ اما گردنش مثل یک تکهچوب خشکشده و تکان نمیخورد. دستهایش عین شاخههای درخت در آسمان بالا میرفتند و از لای انگشتهایش برگهای سبز بیرون میزد. نهال بوی تند نارنج را نفس کشید و مادر را دید که گیسبریدهی موهایش را در دست داشت و به طرف تپه میدوید. دلش میخواست مادر را صدا کند، اما همین که دهانش را باز کرد، زبانش پر شد از مزهی ترش و گس نارنج. مادر به درخت نارنج نگاه کرد: «مطمئنم این درخت قبلاً اینجا نبود.» نهال دستهایش را برای مادر تکان داد. مادر به شاخههای پر برگش نگاه کرد و گیسِ بافته دختر را به یکی از شاخههایش بست. نهال موهایش را محکم در دست گرفت و آن را برای سوار تکان داد. سوار، افسار اسب را رها کرد و زینش را برداشت. اسب از تپه به سمت درخت نارنج پایین آمد. مادر چشمهایش را بست تا نهال را سوار بر اسب ببیند، اما ندید. اسب در کوچه پسکوچههای روستا گم شد و دیگر کسی نه او را دید و نه سوار منتظرش را. هرچند صدایش هنوز هم صبحها به گوش دختران روستا میرسید اما هیچکدام دیگر حاضر به بافتن قالی با نقش فرشته نشدند و دلشان پر شد از بوی تلخ نارنج که همه میدانستند دختری در آن به خواب رفته است.