• پنج شنبه 30 فروردین 1403
  • الْخَمِيس 9 شوال 1445
  • 2024 Apr 18
پنج شنبه 18 اردیبهشت 1399
کد مطلب : 100096
+
-

بزرگ شده‌ام

بزرگ شده‌ام

باید از این ویروس بی‌رحم تشکر کنم، چون معنای زندگی را به من یادآوری کرد! کاری کرد بفهمم غیر از گوشی و لپ‌تاپ و تخت، کتاب و دفتر نقاشی هم دارم... علت کمردرد بابا را بعد از جاروکشیدن خانه فهمیدم. خشکی دست مامان را بعد از شستن ظرف‌ها درک کردم. فهمیدم زندگی فقط بخور و بخواب و فیلم و موسیقی نیست. فهمیدم به‌اندازه‌ی یک دختر نوجوان بزرگ نشده‌ام. حالا به زندگی نرمالی رسیده‌ام که باید می‌داشتم. خانه را تمیز می‌کنم، با خانواده‌ام بیش‌تر وقت می‌گذرانم، ورزش می‌کنم و درس می‌خوانم. الآن می‌توانم بگویم به‌اندازه‌ی یک دختر ۱۶ساله بزرگ شده‌ام...

مهشید باقری از تهران
معنی راه رفتن روی جدول
این‌روزها بیش‌تر از همیشه دلم برایت تنگ می‌شود. مادر نمی‌گذارد از خانه بیرون بروم، ولی من هر پنج‌شنبه صبح یواشکی به دکه‌ی روزنامه‌فروشی سر کوچه‌مان می‌روم، هم برای این‌که با تو راه برگشت را رکاب بزنم و هم هوایی به کله‌ام بخورد!
این‌روزها دلم برای مدرسه هم تنگ می‌شود؛ برای کولر خرابمان، برای گچ‌های ریخته‌ی پای تخته، برای نیمکت کوچکمان که همیشه بهانه‌اش می‌کردیم تا آخر کلاس بنشینیم و مشاعره کنیم!
این‌روزها بیش‌تر از همیشه می‌فهمم معنی خانه چیست. خانه این روزها تنها معنی چارچوبی برای زندگی نمی‌دهد، معنی خانه به مکانی برای حفظ امنیت و سلامتی تغییر کرده است.
این‌روزها بیش‌تر از همیشه معنی هوا را می‌فهمم، معنی پنجره را می‌فهمم، معنی راه‌رفتن روی جدول، سوار تاکسی‌شدن، دست‌دادنِ بی‌دغدغه یا حتی به آغوش‌کشیدن ساده و صمیمی دوستانم را می‌فهمم.
نرگس دارینی، 17ساله از کرج
بی‌کاری هم حدی دارد
تعطیلاتی که گذشت، پرماجراترین و بی‌مزه‌ترین تعطیلات عمرم بود. تمام سعی‌ام این بود که از این خانه‌نشینی طولانی خوب استفاده کنم. یک‌عالمه کتاب خواندم، فیلم دیدم و کتاب صوتی گوش کردم. تلاش کردم کارهای جدیدی بکنم. خواستم به مادرم زبان یاد بدهم و در مقابل از او پختن قرمه‌سبزی یاد گرفتم. یک‌بار تنهایی کیک درست کردم. بافتن بافتنی را امتحان کردم. بیش‌تر از وقتی مدرسه باز بود درس خواندم. روز آخر تعطیلات تصمیم گرفتم بی‌خیال شوم و درس نخوانم.
وقتی روز شروع شد، مدت کوتاهی نگذشته بود که حوصله‌ام بدجور سررفت. هرچه کتاب خواندم و وقت تلف کردم و تلویزیون دیدم، وقت نمی‌گذشت. استراحت حتی یک‌ذره هم بهم مزه نداد. تمام روزم به کانال‌عوض کردن و غرزدن به‌جان این و آن گذشت.
آخر شب، استراحت را بی‌خیال شدم و کمی درس خواندم و به درخواست مادرم شام درست کردم. حالم بهتر شد. به این نتیجه رسیدم اول کار کنم تا خسته شوم، بعد استراحت کنم. بی‌کاری هم حدی دارد.
 
حدیث گرجی، ۱۵ساله از تهران

 

این خبر را به اشتراک بگذارید