ستارگان جشنواره بیفروغ
نگاهی به فیلمهای شاخص چهل و پنجمین جشنواره بینالمللی فیلم تورنتو
کاوه جلالی ـ روزنامه نگار
در یک دنیای آرمانی و بدون تهدید بیماری همهگیر کرونا اکنون میبایست یکی از غروبهای غمگینِ خیابان کینگ در روز پایان جشنواره میبود. روزهایی که دیگر خیابان خلوت شده، ترافیک به حالت عادی برگشته و همه از هم خداحافظی میکنند. نزدیکترین توصیف برای این شرایط شاید همان حال و هوای عصر سیزدهم فروردین باشد.
اما امسال روز آخر جشنواره روزی بود مثل دیگر روزهای خدا؛ حتی اعلام نام فیلمهای منتخب تماشاگران در این رقابت کمرمق هم چندان
هیجان برانگیز نبود. انگار بنا بر توافقی نانوشته همه از پیش میدانستند فیلمهای برگزیده آثاری خواهند بود به کارگردانی زنان. جایزه بهترین فیلم جشنواره از نگاه مردم به همان فیلمِ «کوچگر» ساخته کلوئی ژائو رسید و از همین اکنون یقین بدانید اگر مراسم اسکاری برقرار باشد بازهم از این فیلم خواهید شنید. فیلمی که در جایگاه دوم قرار گرفت «شبی در میامی» نخستین ساخته رجینا کینگ بود. رجینا کینگ را پیشازاین احتمالاً در فیلم «اگر خیابان بییل میتوانست سخن بگوید» دیدهاید که توانست برای بازی در آن جایزه اسکار بهترین نقش مکمل زن را هم از آن خود کند. فیلم برداشتی داستانی از یک دورهمی واقعی است. در ماه فوریه سال۱۹۶۴ ملکم ایکس، رهبر سیاهپوستان آمریکا، شبی را با محمدعلی کلی، سم کوک (خواننده مشهور) و ستاره فوتبال آمریکایی جیم براون میگذراند و این شب به نقطه عطفی در تاریخ مبارزات مدنی رنگینپوستان آمریکا تبدیل میشود. جایزه بهترین فیلم مستند را «سرخپوست ناآرام» ساخته خانم میشل لاتیمر از آن خود کرد. اما در میان آثار راه یافته به این جشنواره بیفروغ، بودند فیلمهایی که بیاعتنا به رسم روز و سواری روی موجِ توجه به اقلیتهایی که زمانی به حاشیه راندهشده بودند، تلاش کردند دنیای شخصی خود را بسازند.
«شهابسنگها؛ بازدیدکنندگانی از جهانهای تاریک» ساخته ورنر هرتزوگ
تماشای هر فیلمی از هرتزوگ مثل تجربه سفری بیمانند است. کارگردان هفتادوهشتساله آلمانی خود هم درست مثل بیشتر قهرمانانش (چه در آثار مستند و چه در فیلمهای سینمایی) راه درازی را طی کرده و اکنون بعد از همه بالا و پایینها هنوز چون کودکی، کنجکاو کشف و دانستن است. او در آخرین مستندش پس از چهار سال دوباره با کلایو اوپنهایمر همراه شده تا رازهای شهابسنگها را واکاوی کند که از جهانی دیگر به سیاره ما میرسند. فیلم از مکزیک و جشن مردگان و گلولههای آتش که نشانهای از مرگ هستند، شروع میکند و بعد به استرالیا میرود و محل برخورد شهابسنگ با زمین را نشانمان میدهد. بعدتر با مردی آشنا میشویم که سرگرمیاش جمعکردن سنگهای ریزی است که از کهکشانهای دور روی سقف یک ورزشگاه فرومیریزند و این داستان ادامه مییابد. لحن شخصی او همچنان برقرار است. فیلم میتواند واقعیتهای صرفاً علمی را با تاریخ و فرهنگعامه علوم مردمشناختی درهم بیامیزد، اما مثل همیشه هرتزوگی نیست. همیشه در فیلمهای مستند هرتزوگ لحظاتی، صحنهای، واقعهای یا داستانی وجود داشت که او را چنان شیفته میکرد که روایت اصلی را برای دقایقی رها کند و بعد دوباره به موضوع اصلی بازگردد. جادوی سینمایی او در همین رفتوبرگشتها عینیتر میشد. این لحظات در آخرین فیلم او به حداقل رسیدهاند، اما از جذابیت فیلم کم نمیکنند.
« نوتورنو» ساخته جیان فرانکو روسی
سابق بر این، در جشنواره تورنتو بخشی وجود داشت به نام «استادان». فیلمهای کارگردانان بنام و شناختهشده در این بخش به نمایش گذاشته میشد و طبعاً در کنار بخش «کشفها» از پرطرفدارترین قسمتهای «تیف» بهحساب میآمد، اما امسال فقط یک فیلم در این بخش به نمایش گذاشته شده بود: مستند «نوتورنو» به کارگردانی جیان فرانکو روسی. مستندی درباره جنگ علیه داعش را درنظر بگیرید که بهمدت سه سال در سوریه، عراق و لبنان فیلمبرداری شده باشد، اما حتی یک صحنه نبرد نظامی هم در آن به چشم نخورد. فیلم روسی چنین فیلمی است. فیلم صبر و سکوت و انتظار. هر پلان فیلم با دقتی عکاسانه/ شاعرانه انتخاب شده است و چنان ترکیب بصری شگفتانگیزی پیش چشم میگشاید که حتی گمانِ چیده شدن صحنهها را بهخاطر متبادر میسازد، اما نکته دقیقاً همینجاست. روسی بیشتر به تأثیر جنگ پرداخته تا خود جنگ؛ پوچی آن را در رژه صبحگاهی سربازان که در حرکتی دایرهوار تکرار میشود، گوشزد میکند و شقاوت آن را در نقاشیهای کودکانی که از وحشت لکنت زبان پیداکردهاند، میجوید. صدای شلیک گلوله شنیده میشود، اما خود عمل تیراندازی صرفاً محدود به شکار کردن شده است. پسرکی تفنگ بهدست پنهان شده و به طرف مرغابیها نشانه رفته است و از دوردست صدای انفجار میآید، اما نه شکارمیترسد و نه شکارچی؛ انگار هردو به جنگ عادت کردهاند. «نوتورنو» سرشار از نکاتی بدیع است که تنها در دیدن و دوباره دیدن خود را آشکار میکنند.
«نظم جدید» ساخته مایکل فرانکو
آخرین ساخته کارگردان مکزیکی یک سیاهنمایی است بهمعنای حقیقی آن. این سیاهنمایی صرفاً مکزیک را نشانه نمیگیرد و بیشتر خبر از خرابآبادی جهانی میدهد که وقوعش خیلی دور نیست. فیلمساز که جایزه بهترین کارگردانی را از جشنواره ونیز دریافت کرده در جلسه مطبوعاتی گفته چهار سال پیش که مشغول نوشتن فیلمنامه بوده هرگز فکر نمیکرده دنیای خیالی فیلم اینقدر زود به حقیقت بپیوندد و نابرابری اقتصادی باعث شود از فرانسه و آمریکا گرفته تا لبنان و شیلی و مکزیک جنبش تهیدستان به غارت مغازهها روی بیاورد. فیلم شروع خیرهکنندهای دارد: نمایی تعقیبی از جسدهایی که رویهم تلنبار شدهاند و بعد بیمارستانی که پرستاران بهزور بیماران را از تختها بیرون میکشند تا جا برای سیل زخمیها باز شود. در شرایطی که شهر شاهد هرجومرج و قتل و غارت است، خانوادهای مرفه سرگرم برگزار کردن عروسی پرزرقوبرق تنها دخترشان هستند و انگارنهانگار که بیرون دیوارهای خانه عیانیشان خبری در جریان است، اما این بیخبری چندان به درازا نمیکشد و فاجعه در کمین همه نشسته است. سروشکل فیلم بسیار به تریلرهای تلخ دهه هفتاد شبیه شده است؛ همانقدر کابوس وار، تلخ، گزنده و در کار ترسیمِ سرنوشت ِمحتومِ آدمهایی که در چنگال تقدیرشان گرفتارند. «نظم جدید» (که حتی در عنوان هم کنایی است و این کنایه را در عنوانبندی و نوشتن برعکس نامش آشکار میکند؛ انگار که اسم فیلم را روبهروی آینه گرفتهاند و درواقع نظم جدیدی در کار نیست و تکرار دگرگونشده همان نظم قدیم است) به ما نشان میدهد در چرخه فساد اقتصادی، شورش فقرا وحکومت نظامیان، این سر فقراست که درنهایت بالای دار میرود و فیلم آشکارا با قربانیان این چرخه همدل است.
«عرق»ساخته مگنوس ون هورن
«عرق» دومین تجربه کارگردانی مگنوس ون هورن، فیلمساز جوان سوئدی و فارغالتحصیل مدرسه فیلمسازی لودز در لهستان، است. سیلویا ژایاک (قهرمان فیلم) چهرهای شناختهشده در اینستاگرام است. در طول فیلم چند بار باافتخار میگوید شش هزار دنبالکننده دارد. همیشه با جمله «سلام عشقها» ویدئوهایش را به اشتراک میگذارد و برنامههای ورزشیاش طرفدار بسیار دارد. سیلویا یکی از مخلوقات فضای مجازی است، یکی از همان پیشوایان رسانههای جدید که تا چند سال پیش وجود خارجی نداشتند و حالا به پدیده اجتماعی فراگیری بدل شدهاند که دائم یا مشغول تبلیغ محصولات تجاری هستند یا نوعی از سبک زندگی. داستان از جایی شروع میشود که سیلویا در یکی از ویدئوهایش با چشمانی اشکآلود و در لحظهای صادقانه در مقابل طرفدارانش اعتراف میکند که از اینکه مجرد و تنهاست ناراحت است. فیلم هرچه پیش میرود بیشتر ضعفهای قهرمانش را لو میدهد؛ اینکه چطور در ارتباط اجتماعی حقیقی ناتوان است و صرفاً در مقابل دوربین و با طرفداران آنلاینش میتواند در مراوده باشد. اوج داستان جایی است که او اعتراف میکند هرچه آدمها زخمخوردهتر باشند، حقیقیتر هستند. فیلم میخواهد فرهنگ رسانهای جدید، انزوای اجتماعی حاصل از گسترش شبکههای اجتماعی نوین و فرهنگ سلبریتیهای اینستاگرامی را واکاوی کند؛ در کارش هم موفق است و عیبجویی از فیلم بیفایده خواهد بود. حتی صحنه کتک خوردن طرفدار مزاحم روبهروی آپارتمان سیلویا، جایی که هم چهره و هم غرور مرد له شده، درخشان است. اما هنوز چیزی در فیلم کم است. شاید بشود بااحتیاط گمشده فیلم را ابهام هنرمندانه یا خامی در بیان هنری نامید. هرچه که باشد «عرق» خبر از تثبیت کارگردانش در سینمای هنری اروپا میدهد.
«سقوط »ساخته ویگو مورتنسن
چهکسی حدس میزد یکی از شمایلهای مردانگی سینمای آمریکا از دهه هشتاد به اینسو، کسی که در سه فیلم دیوید کراننبرگ هم بازی کرده، برای نخستین فیلمش به سراغ موضوعی مانند موضوع فیلم «سقوط» برود. ویگو مورتنسن در این فیلم همزمان روی پنج صندلی نشسته است: بازیگری، کارگردانی، نویسندگی فیلمنامه، تهیهکنندگی و سازنده موسیقی متن. لارسن هنریکسن (حتماً او را در فیلمهای «بیگانه» جیمز کامرون یا اکشن «هدف سخت» به یاد میآورید) پدری است در آستانه بیماری زوال عقل. هنوز گمان میکند که همسرش زنده است و گذشته و حال را از هم تشخیص نمیدهد و حالا با پسرش (مورتنسن) راهی کالیفرنیا شده تا فرزندانش برای او خانهای فراهم کنند و نزدیک هم زندگی کنند، اما تعامل پدر و پسر غیرممکن است. پدر، مزرعهدار سابق در روستاهای اطراف نیویورک، با هیچکدام از تعاریف اخلاقی دنیای جدید سرسازگاری ندارد، ضدهمه اقلیتهاست، بددهن و فحاش است، رئیسجمهور سابق آمریکا را کاکاسیاه خطاب میکند، زیاد مینوشد و حالا او پسری میخواهد تا او را ضبطوربط کند که در تقابل با همه اندیشههای اوست (حتی ازنظر زندگی شخصی و خانوادگی). فیلم در تقابل با ذهن ویلیس (هنریکسن) میان گذشته و حال دررفتوآمد است و در همین فلاشبکهاست که میفهمیم ویلیس همسرش را هم میآزرده تا جایی که تصمیم میگیرد با بچهها خانه را ترک کنند. مورتنسن کارگردان موفقی است. شخصیتهای فرعی بهدرستی پرداختشدهاند و در تکامل شناخت تماشاگر از کشمکش میان دو قطب ماجرا (تقابل میان پدر و پسر) نقشی بسزا دارند. حتی فیلم با ویلیس نیز مهربان است و صحنههای انس او با طبیعت (که خالی از تغزلی تصویری هم نیست) خاستگاه تفکر روستایی محافظهکار آمریکایی را نشان میدهد. اما اصلیترین نقطه قوت «سقوط» را میتوان بازیهای درخشان فیلم و بهخصوص بازی لارسن هنریکسن دانست. راستی، دیوید کراننبرگ هم نقش کوتاهی در فیلم دارد و چهره او خود سینماست.