• دو شنبه 17 اردیبهشت 1403
  • الإثْنَيْن 27 شوال 1445
  • 2024 May 06
یکشنبه 31 فروردین 1399
کد مطلب : 98585
+
-

گزارش میدانی همشهری از حال و هوای کافه‌ای که فرشتگان آن را اداره می‌کنند

داونتیسم سوت و کور

نگاه‌های مردم ما را آزار می‌دهد، دوست دارم آنها که به کافه می‌آیند یا ما را در خیابان می‌بینند بدانند نه من نه هیچ‌کدام از این بچه‌ها بیمار نیستیم

داونتیسم سوت و کور

مائده امینی_روزنامه نگار

دیگر از آن لباس‌های هم‌رنگ مرتب خبری نیست. کافه خلوت است. هر از چندگاهی عابری رد می‌شود و نوشته روی در ورودی را با دقت می‌خواند. بعضی‌هایشان لبخند می‌زنند، بعضی‌های دیگر اما انگار که اتفاق خاصی توجه آنها را جلب نکرده رد می‌شوند و می‌روند. از میان آنها تک و توک پیدا می‌شوند کسانی که تصمیم می‌گیرند داخل بیایند، چای بنوشند و صبح‌شان را در کافه‌ داونتیسم آغاز کنند.
تا پشت میز می‌نشینم، مهدی برایم یک سبد چوبی پر از شکلات می‌آورد؛ «بفرمایید دهن‌‌تون رو شیرین کنید.» من یک فرانسه با شیر سفارش می‌دهم. وحید در همین 10دقیقه، 5 بار به من خوشامد گفته و هر بار هم زیر لب با لبخند روی چیزی تأکید کرده که گویا من آن را به درستی متوجه نمی‌شوم. احسان هم گوشه‌ای نشسته و پیانو می‌زند. مادرش هر از چندگاهی به او تذکر مهربانانه‌ای می‌دهد تا قطعه را درست بزند. صدای موسیقی مقطعی کافه را پر می‌کند.
قهوه‌ام می‌رسد. دورش برایم کوکی و شکر و شیر گذاشته‌اند. نمی‌دانم فضا مرا درگیر خودش کرده یا واقعا فرانسه اینجا مزه دیگری دارد اما بی‌شک طعم تازه‌ای از قهوه را اینجا چشیده‌ام؛ نرسیده به بام‌لند در گوشه‌ای از غرفه‌های دور افتاده دریاچه چیتگر.
بار کافه مرتب است. روبه‌رویم صنایع‌دستی مختلفی چیده است؛ جاکلیدی چوبی، عروسک‌های ساده و سبدهای دست‌ساز که روی هرکدام اتیکت قیمت خورده. مدیر کافه می‌گوید که اینها همه کار دست بچه‌های اوتیسم و سندروم داونی است که دوست دارند در خانه کار کنند.
در حال خودم هستم که آیلین آگاهی می‌رسد. وحید و مهدی می‌آیند و به شیوه داونتیسمی با او دست می‌دهند؛ مشت‌های گره‌کرده‌شان را به مشت او مماس می‌کنند. ما روبه‌روی هم نشستیم و گپ می‌زنیم؛ درباره همه‌‌چیز... از صداقت و معصومیت بچه‌ها گرفته تا مشکلاتی که در تمام این مدت برای کافه داونتیسم پیش آمده. کافه اما حالا از آن روزهای پرهیاهو فاصله گرفته. خلوت است و مدیرانش می‌گویند که سود چندانی به‌دست نمی‌آورند. انگار همه ما، آدم‌های لحظه‌های جنجالیم. زمان که می‌گذرد همه‌‌چیز از یادمان می‌رود...خیلی ساده؛ خیلی سریع.

قطعه‌ای برای زندگی 
بچه‌ها اینجا را دوست دارند. دیگر بعد از گذشت بیش از یک سال، کافه آمدن، لباس پوشیدن و پشت‌بار رفتن و قهوه و کوکتل و... زدن تبدیل به بخشی از سبک زندگی آنها شده. وحید هرازچندگاهی می‌آید بالای سر میز ما و در گوش آیلین آگاهی چیزی می‌گوید. بعد سینه‌اش را صاف می‌کند و می‌گوید: «حله»؟ آیلین پاسخش را قاطعانه‌ می‌دهد: «حله! حله! برو خیالت راحت.» و این فرایند در یکی دو ساعتی که اینجا نشسته‌ام بارها و بارها تکرار می‌شود.
احسان اما که مبتلا به اختلال سندروم است، در تمام این مدت پشت پیانو نشسته و حالا درسش را تمرین کرده‌ و آماده است تا برای مربی بزند اما دلش نمی‌خواهد کسی از این لحظه فیلم بگیرد. علتش را که می‌پرسم مادرش می‌گوید که احسان دوست دارد هر وقت بی‌غلط ساز زد، از او فیلم بگیریم. مربی برایش بعضی دکمه‌ها را با ماژیک علامت می‌زند و احسان شروع می‌کند. حضور من اما او را بازیگوش و معذب کرده؛ فرشته سندروم داونی که به عشق تشویق مربی این همه راه می‌آید. مهدی از پشت بار کافه می‌آید. «جان مریم» را می‌زند و به احسان می‌گوید: «دیدی! می‌شود همه جا پیانو زد. حتی وقتی کافه شلوغ است.» کشاکش مهدی، احسان و مربی و مادرش، پانزده دقیقه‌ای طول می‌کشد اما ماحصل آن، نواختن چند دقیقه‌ای بی‌غلط احسان است که بغض به گلوی من می‌ریزد. قطعه تمام می‌شود، همه دست می‌زنیم و احسان بلند می‌شود؛ چشم‌هایش می‌خندند.

سلام؛ به کافه ما بیایید! 
کار احسان و مادرش تمام می‌شود. احسان جایزه‌اش را می‌گیرد و می‌رود؛ البته قبل از آن کارت خبرنگاری مرا می‌بیند تا باور کند من روزنامه‌نگارم. با لبخند معصومی می‌گوید: «پس فیلم اونی که درست زدم‌و به همه نشون بده.» تأیید را از من می‌گیرد و بعد کافه را ترک می‌کند. وحید هم ظاهری مانند احسان دارد. هر از چندگاهی می‌رود پشت در می‌ایستد و به مردم می‌گوید: «بیایید تو! بیایید تو!» و با شیرین‌زبانی و لبخندش موفق می‌شود بعضی‌ها را به کافه بکشاند و برایشان دمنوش بگذارد! از او می‌پرسم: چرا دوست داری مردم به کافه بیایند؟ بعد از اینکه خیالش راحت شد موضوعی که دوباره در گوش آیلین درباره‌اش حرف زده، حل است، می‌گوید: «داونتیسم. داونتیسم. اینجا داونتیسمه!».

ما بیمار نیستیم 
مهدی با اوتیسم به دنیا آمده، او 32ساله است و تاکنون ازدواج نکرده. ظاهر مرتبی دارد و به همه سؤال‌های من صبورانه گوش می‌دهد. از او درباره روزهای قبل از افتتاح این کافه می‌پرسم. انگار دلش نمی‌خواهد چیزی از آن زمان به یاد بیاورد. بی‌حوصله می‌گوید: «قبل از اینکه به کافه داونتیسم بیایم. خانه نشین بودم. خانه‌نشینی بد است. آدم را کلافه می‌کند. الان هر روز از خانه بیرون می‌زنم و سرکار می‌آیم. مثل بقیه آدم‌ها.»
مهدی از آنهاست که کمتر کسی متوجه اختلالش می‌شود. همه‌‌چیز را زود یاد می‌گیرد و به راحتی با آدم‌های پیرامونش ارتباط برقرار می‌کند. خودش می‌گوید: «از وقتی به داونتیسم آمدم، کارهای زیادی یاد گرفته‌ام؛ آنقدر که کار با وسیله‌ها را خودم به بچه‌های تازه یاد می‌دهم. آمدم که به همه ثابت کنم ما توانایی انجام هر کاری را داریم. باید ما را هم ببینند و دوست داشته باشند.» او که به خوبی پیانو زدن را هم بلد است، ادامه می‌دهد: «خیلی وقت‌ها نگاه‌های مردم ما را آزار می‌دهد. دوست دارم آنها که به کافه می‌آیند یا ما را در خیابان می‌بینند بدانند نه من نه هیچ‌کدام از این بچه‌ها بیمار نیستیم.»
مهدی تا سوم راهنمایی درس خوانده است. وقتی از او درباره آرزوهایش می‌پرسم، می‌گوید: «من؟ فقط آرزوی موفقیت. برای همه جوان‌ها آرزوی موفقیت دارم. نه اینکه فقظ نگران خودم و دوست‌هایم باشم. ما همسانیم. با همه یکی هستیم. فرقی با بقیه نداریم.»

قهوه‌تو دوس داشتی؟!
کار ما در داونتیسم تمام شده؛ کافه‌ای که در آن مهربانی با قهوه‌ها و دمنوش‌ها سرو می‌شود. کم کم آماده رفتن می‌شوم. وحید اما خسته به‌نظر می‌رسد: «برو بیرون ! برو بیرون دیگه!» می‌خندم و خیالش را راحت می‌کنم که به‌زودی می‌روم. وحید ادامه می‌دهد: «هه‌هه!‌ خنده نداره که، برو بیرون.» 
خانم آگاهی و آقای عرب وارد ماجرا می‌شوند؛ «وحید زشته. این کار مشتریو ناراحت می‌کنه.» وحید نگاهی به من می‌کند. بعد در سکوتی دوباره می‌رود و پشت بار می‌نشیند. می‌پرسد: «قهوه‌تو دوس داشتی؟» از ته دلم می‌گویم: «خیلی وحید. خیلی....»

این گزارش پیش از همه گیری کرونا تهیه شده است.

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :