• پنج شنبه 27 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 8 ذی القعده 1445
  • 2024 May 16
چهار شنبه 23 اسفند 1396
کد مطلب : 9791
+
-

اول شخص مفرد

آخرین گوپی

یادداشت
آخرین گوپی

فرزام شیرزادی|داستان‌نویس و روزنامه‌نگار:

آخرهای اسفند آن سال، چهار تا ماهی خریدم برای سفره هفت‌سین. دو تا قبل از سال تحویل مردند و دوتای بعدی هم به فاصله 3روز از هم باد کردند و آمدند روی تنگ بیضی. از دوتای اولی، یکی از همان اول که تو لگن گنده و سفید ماهی‌فروش بود مردنی به‌نظر می‌آمد. دومی هم به طرز ناگهانی و بی‌هیچ نشانه‌ای رفت آن دنیا. از آن مرگ‌هایی که بدون دردسر است و خیلی‌ها لابد آرزویش را دارند. یک تنگ دراز بامبو داشتم که ده دوازده لیتر آب توش جا می‌گرفت. رفتم آکواریوم‌فروشی و توضیح دادم که برای چه جور جا و با چه حجم آب ماهی می‌خواهم. گفتم زیاد می‌خواهم که اگر هفت هشتایی با هم نفله شدند اثر بدی تو روحیات و خُلقیاتم نداشته باشد. فروشنده که قدکوتاه بود و لاغر و دور کمرش شاید چند انگشت از دو وجب بیشتر می‌شد، با یک فروشنده دیگر که پشت دخل بود و هیکل خپلی داشت و پیه‌های شکمش از زیر تی‌شرت نازکش آویزان بود تخته‌نرد بازی می‌کرد. خپله اصلاً حرف نمی‌زد. قدکوتاهه هم به زور انبردست حرف از لای دهنش بیرون می‌آمد. دندان‌های‌ریز و به‌هم چسبیده‌اش کیپ هم بودند. بریده بریده راهنمایی‌ام کرد که باید گیاهخوار کوچک بگیرم. گرفتم. هجده تا. یک فایتر خوشگل بنفش هم زدم تنگِ هجده تا. فایتر وقتی بالا و پایین می‌رفت پولک‌های ریزش تغییر رنگ می‌داد و به نیلی و سبز سیر می‌زد. غذای ماهی، اکسیژن‌ساز چینی و چند تا مخلفات دیگر را هم گذاشت کنار کیسه ماهی‌ها. هشتاد و سه هزارتومان دادم و آمدم بیرون. رسیدم خانه. معطل نکردم. ماهی‌ها را یله کردم تو تنگ بامبو. چند دقیقه زل زدم بهشان. از کف تنگ عمودی می‌آمدند روی سطح آب و دوباره عین قرقی پایین می‌رفتند. از همه رنگ بودند، سبز، قرمز ملایم، خاکستری، بنفش کمرنگ، زرد فسفری. نمای محشری داشتند.
ساعت مشخص نداشت؛ هر روز نیم ساعت تا چهل دقیقه زل می‌زدم بهشان. بعضی شب‌ها زیر نور ملایم‌ هالوژن زرد که زوم کرده بودم روی دهانه تنگ، بیشتر از یک ساعت چشم ازشان برنمی‌داشتم. اوایل تابستان، بعضی شب‌ها همینطور که ماتم می‌برد و بهشان خیره بودم نمی‌فهمیدم چطور یک‌دفعه شب از نیمه گذشته است. تو هفته دوم تابستان دو تا از ماهی‌ها مردند. یک هفته بعد از آن سه‌تای دیگر هم نفله شدند. یک ظرف بزرگ آب روی گاز جوشاندم و خنک که شد آب تنگ را عوض کردم و برایشان غذا ریختم. هرچه وسواسی‌تر بهشان می‌رسیدم تلفات بیشتر می‌شد. 3روز بعد از عوض کردن آب، دو تای دیگر هم رفتند آن دنیا. اغلب دو تا دو تا می‌مردند. 3هفته بعد از آن به فاصله 2روز و نیم فقط 3ماهی ماندند؛ فایتر و دو گوپی تقریباً هم‌قیافه که یکی‌شان درازتر و فرزتر از آن یکی بود. 4روز بعد از آخرین مرگ، فایتر هم کج شد و آمد روی آب. پولک‌های هفت‌رنگش به سیاهی می‌زد. بچه که بودم - ده، دوازده ساله- شنیده بودم ماهی مرده را اگر بیندازی تو ظرف یخ زنده می‌شود. همین کار را کردم. زنده نشد. مرده بود که مرده بود. بعد از فایتر، گوپی کوچک هم آمد روی آب. گوپی دراز تا یک‌ماه بعد از آخرین مرگ‌ومیر شنا می‌کرد. تنها، با حرکاتی تند و بی‌شکیب تنگ را بالا و پایین می‌رفت. یک شب رفتم تو آشپزخانه و برایش غذا ریختم. اعتنا نکرد. نه به پوسته‌های غذای روی آب نوک زد و نه به تکه‌های درشت‌تر که فرو می‌غلتیدند به کف تنگ. ‌هالوژن را روشن کردم. زل زدم بهش. چشمانش از حدقه بیرون زده بود. یک جور ورقلمبیدگی. کمرش خم شده بود و یک برآمدگی مثل قوز داشت. تند و عصبانی شنا می‌کرد. انگار گذاشته‌اند دنبالش. شاید دلش می‌خواست یک نصفه پاکت سیگار با قطران بالا و سنگین را آتش به آتش روشن کند. لاغر شده بود و بد اخم می‌چرخید دور تنگ. انگار دقیقه‌های قبل از دق کردن بود. همان شب فهمیدم کارش تمام است. سال1390بود.

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :