زمستان بود، بوسه آتش زدیم و گرم شدیم
فریدون صدیقی _ استاد روزنامهنگاری
چند تراشه آب که دوست دارد نامش قطره باشد، در چشمبههمزدنی پولک یخ میشود روی قمقمه فلزی، وقتی که مادر آب میریزد در دهان پسربچهای که در کلاه و شال گم شده است. زن در قمقمه را میبندد و بهسختی با دست چپ در کوله پسرک میگذارد چون با دست راستش کودک نازکی را در آغوش میفشارد. اینجا داروخانه سیزدهآبان است در عصر روزی که برف غایب است و آنچه بیملاحظه از چپ و راست دست نوازش بر سر رهگذران میکشد، سوزی عجول و بیرحم است. من کنار داروخانه سر درگریبان منتظر اسنپ هستم. زن که باید ٢6-٢5ساله باشد کودک را از این بغل به آغوش آن بغل میگذارد و پسرک که قدش بهدست زن نمیرسد، پاکشان دنبال او میرود و کنار خیابان در انتظار ماشین میمانند. در خیالم بود زن بودن دشوارتر از مردبودن و مادربودن سختتر از زن بودن است که زن میانسالی از داروخانه بیرون آمد و داد زد خانم شیشه شیر بچهتون! مادر غرق در دشواری سرما سربرگرداند. نگاهش شبیه کبوتری بود که با بال زخمی در آسمان ابری پرواز میکرد. زن میانسال شیشه شیر را در کوله پسرک گذاشت و تندی برگشت. نرسیده به من چیزی گفت شبیه سرزنش زندگی! من گفتم چی شده؟ او گفت خودش صرع دارد و بچههایش پدرشان را گم کردهاند. میخواستم غصه بخورم که بوق راننده اسنپ صدایم کرد. من آه میکشم، هوا زمهریر است. راننده اسنپ به اندازه یک اثر انگشت روی لبش سبیل دارد اما اصلا شبیه هیتلر نیست، بیشتر شبیه مردی است که زنش را به اندازه باران دوست دارد و دوست دارد دو دختر داشته باشد تا نامشان را گلبو و گلبهار بگذارد.
لبخندش حدود ساعت9 را نشان میداد
حرف که میزد
آسمان آبی میشد
آنقدر که دست آدمی رنگ میگرفت
سالهای خیلی دور و دیر را خوب یادم هست؛ مثلا از کودکی تا جوانی که در هوای پاک سنندج عمر را پسانداز میکردم و در همان هزار سال پیش یاد گرفتم گریه مادر در میان گریهکنندگان عیان است و وقتی به جوانی رسیدم فهمیدم زن سرپرست خانوار یکسره سرپرست خواهد ماند تا وقتی که بچههایش را به خانه بخت بفرستد و هیچگاه گله نمیکند مبادا قلب نازک بچهها بشکند. اصلا آنان همه سکوت بودند چون فریادزدن یاد نگرفته بودند. این را همه میدانستند، بچهها، گنجشکها، سارها و شمعدانیهای روی پلهها که از کف دست مادران سرپرست خانوار آب مینوشیدند و شبها آسمان از خرسندی این اتفاق مهتاب عالمتاب میشد.
اگر تو بخواهی
نامت را بید میگذارم
و در سایهات
روشن و خاموش میشوم
حالا و اکنون که درخت در انتظار بهار دلتپش دارد و پرنده با بالهایش و زن سرپرست خانوار با همت والایش اوج میگیرند باید امیدوار بود بیش از
5/3 میلیون زن سرپرست خانوار در آستانه بهار حالشان بهتر از دیروزها باشد بسان پرندهای که آسمان جولانگاه اوست و هیچگاه نگران امواج سهمگین دریا نیست، مثل مریم خانم، سمیه خانم، مثل رویاخانم، اصلا مثل خانم سینـدال که با غبار گرفتن از زندگی این خانه و آن خانه، سرانجام پسرش بلندبالا و رئیس یک شعبه بانک در کرج شد و حالا خودش در همین جا در تهران و در یکی از سراهای محله مشغول فعالیتهای خیرخواهانه است. او البته هچنان بر این باور است مردهایی که ازدواج میکنند یا از همهچیز خبر دارند و یا از هیچچیز خبر ندارند و نتیجه این داشتن و نداشتن تکلیف خانواده را روشن میکند. همراهم میگوید او هیچوقت از ته دل نمیخندد، چون مادری است که بهناچار نقش پدر را
بازی کرده است.
حالا کبوتری پشت پنجره خرده نان میچیند، کلاغی جوجههایش را صدا میکند و در کوچه زنی با روسری قرمز به شتاب میگذرد و ابر، عاشقانه غروب اناری زمستان را در آغوش میگیرد.
افتادیم و بلند شدیم
چون چتری که باز میشود
و بسته میشود
زمستان بود
بوسه آتش زدیم و گرم شدیم
همه شعرها از غلامرضا بروسان