عاشقانه ناتمام
سعید مروتی ـ روزنامهنگار
الان یکسالی است که برای آمدن به روزنامه هر روز از مقابل شهرکتاب فرشته در حوالی پلصدر رد میشوم. تا سال گذشته سعی میکردم دستکم هفتهای یکبار مسیرم را جوری انتخاب کنم تا به شهرکتاب سر بزنم. سنت پنجشنبهها و کتابفروشیهای میدان انقلاب هم پابرجا بود. بهخصوص سر زدن به کهنهفروشیها و جستوجو برای یافتن کتابهای قدیمی که سالهاست تجدید چاپ نشدهاند یا چاپ جدیدشان را خیلی دوست ندارم.
سابقه رفتن به میدان انقلاب و کتابفروشیهای مقابل دانشگاه به اواخر دهه60 بازمیگردد. از دهه70 به بعد کتابفروشیهای خیابان کریمخان هم به فهرست اضافه شد. بعد شهرکتابها از راه رسیدند که گستردگی فضا و تنوع کتابهایش امتیاز بزرگی بود؛ شهرکتابهایی که در شهرستانها هم شعبه داشتند.
زمستان سرد92 را بهیاد میآورم که در شهرکتاب شهر بابل، کتابهایی را یافتم که سالها بود نایاب شده بودند. لذت یافتن کتابی که مدتها دنبالش بودهای و جایی که انتظارش را نداشتهای آنرا یافتهای، هنوز با من است. هنوز که هنوز است. این لذت اما حالا با طعم حسرت همراه شده. جمله آغازین این یادداشت را باید تصحیح کنم. من هر روز وقتی به نزدیکی شهرکتاب فرشته میرسم، میروم آنور خیابان شریعتی تا از مقابل جایی که پاتوقم بود، عبور نکنم. من ماههاست کتابی نخریدهام. برای اولینبار در 3دهه اخیر. دلیلش آنقدر واضح است که نیازی به گفتن نیست.
دوست عزیزم به شیوههای تازه مطالعه اشاره میکند. از پادکستها میگوید و سایتهایی که نسخه پیدیاف کتابها را به بهایی ارزانتر از نسخه کاغذی میفروشند. راست میگوید عادت مطالعه در این سالها کمی تغییر کرده و در دورانی که همهچیز در گوشیهای هوشمند خلاصه شده، کتاب را هم خیلیها در موبایل یا تبلت میخوانند. از آخرین باری که تلاش کردم نسخه پیدیاف یک کتاب را بخوانم، دستکم 3سال میگذرد. آن کتاب را هم تا انتها نخواندم و رفتم از بساط دستفروشهای میدان انقلاب خریدمش. مطالعه بدون لمس کردن کتاب برایم مثل همین عشقهای مجازی امروز است؛ مثل این روابط بهظاهر گسترده اما درعمل سست و ناپایدار. به میز کارم نگاه میکنم. به انبوه کتابهای اطرافم که چندتاییاش را جدا کردهام که زودتر بخوانمشان. «هیچکاک در مقام فیلسوف» نیمهکاره مانده و «سیاهتر از شب» را هم حتما باید زودتر بخوانم. یکی از ویژگیهای میانسالی این است که دائم احساس میکنی فرصت زیادی باقینمانده. این روزها خبرهایی را که مربوط به انتشار کتابهای تازه است دنبال نمیکنم. از مقابل کتابفروشیها هم که گفتم عبور نمیکنم. آنقدر کتاب نخوانده دارم که اگر یکسال هم پا به هیچ کتابفروشیای نگذارم، اتفاقی نیفتد.
همین الان چشمم به «بازگشت یک سوار» خورد که 30سال پیش آنرا خواندهام و دلم میخواهد باز هم بخوانمش. نثر پرویز دوایی جادویی است و تصویری که از گذشته میسازد، بینظیر: «کروک درشکه را خوابانده بودند و من سرم بالا بود و گاهی از لابهلای شاخوبرگ درختها چراغ خیابان پیدا میشد و نورش که زرد بود، پر از سایه برگها، روی سر ما میافتاد و بعد رد میشدیم و دوباره توی درشکه تاریک میشد و من همینطور سرم بالا بود که کی میرسیم به زیر دایره نور...» لای کتاب ته بلیت سینمایی را پیدا میکنم؛ بلیت سینما آزادی قبل از اینکه در شعلههای آتش بسوزد و این پردیس بیروح فعلی جایش را بگیرد. این تهبلیت احتمالا برای سالهای هفتاد، هفتادویک است. کدامیک از اینها را میتوانم با خواندن کتاب در فضای مجازی حس کنم؟ من ماههاست کتاب نمیخرم ولی به همینها که هست قناعت میکنم؛ به همین عشقهای قدیمی و داستانهای عاشقانهای که همیشه ناتمام میماند.